شهید سید احمد پلارک در زمان جنگ در یکی از پایگاه های پشت خط به عنوان یک سرباز معمولی کار میکرد
او همیشه مشغول نظافت توالت های آن پایگاه بوده و همواره بوی بدی بدن او را فرا میگرفت
تا اینکه ...
ادامه مطلب ...
با بچهها بسیار دوست بود. دوستی صمیمی و واقعی و تا حد امکان زمانی را به آنها اختصاص میداد. بچهها به این وقت شبانه عادت کرده بودند. وقتی ساعت مقرر میرسید، دخترم بهانه حضورش را میگرفت ادامه مطلب ...
اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید، خواست تنها با من صحبت کند. گفت: غاده! شما میدانید با چه کسی ازدواج کردهاید؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کردهاید. خدا به شما بزرگترین چیز را در عالم داده، باید قدرش را بدانید. من از حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم: ادامه مطلب ...
مگر شما بالاترین ساعت پروازی را ندارید؟ مگر شما شبانه روز به پرسنل این پایگاه خدمت نمی كنید؟ مگر شما... ؟
ولی می دانستم هر چه بگویم فایده ای نخواهد داشت. سكوت كردم و بی آنكه چیزی بگویم، لیست اسامی را پیش رویش گذاشتم
ادامه مطلب ...
هرسه تاشان فرمان ده لشکر بودند ؛ مهدی باکری ، مهدی زین الدین و اسدی. می خواستیم نماز جماعت بخوانیم ادامه مطلب ...
سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم عقب موتور نشسته بود.
از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یکدفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟!
ادامه مطلب ...
بعد از اینکه نامزد شدیم، رفت و آمد منصور از قبل هم کمتر شد. می آمد، سری می زد و می رفت. حتی اجازه نداشتیم با هم بیرون برویم. می ماند همان دیدارهای کوتاه آخر هفته. پنج شنبه که از مدرسه می آمدم، دست به کار می شدم. تا منصور برسد، خانه را برق می انداختم. حیاط را آب و جارو می کردم و چشمم به در می ماند تا او برسد. غذا را مادرم می گذاشت ادامه مطلب ...
قرار بود چند نفر از سازمان به عنوان خدمه همراه مان بیایند. چشمم آب نمی خورد که به درد کار بخورند و آبی ازشان گرم شود. آدم های سفارشی که سازمان ها معرفی شان می کردند، معمولاً کار نمی کردند. وقتی دیدمش .... ادامه مطلب ...
همیشه حاضر بود...هیچ وقت خودش رو کنار نمیکشید...
حتی وقتی بنی صدر خلع درجه اش کرد. با لباس بسیجی می رفت سپاه
مثل یه بسیجی صفر کیلومتر کار می کرد....
ادامه مطلب ...
تواضع و فروتنی عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می شدم، بلند میشد و به قامت میایستاد.
یک روز وقتی وارد شدم روی زانوانش ایستاد. ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟
ادامه مطلب ...
به دفتر فرماندهى لشکر مراجعه نمودیم به اطاقى هدایت شدیم و از افراد حاضر در آن اطاق سراغ فرمانده لشكر را گرفتیم و درهمین حین اذان ظهر از بلندگوی مقر لشکر پخش شد، آن فرد حاضر گفت برویم نماز اول وقت را بخوانیم آنگاه فرمانده با شما صحبت خواهد كرد. ادامه مطلب ...
من دقایقی رانمي شناختم ؛ ولي هر روز مي ديدم كه كسي مي آيد و چادرها و آبگير ها را ترو تميز مي كند. با خودم فكر مي كردم كه اين شخص فقط چنين وظيفه اي دارد. ادامه مطلب ...
گونی بزرگی را گذاشته بود روی دوشش و توی سنگرها جیره پخش می کرد.
بچه ها هم با او شوخی می کردند:
ادامه مطلب ...
دست کرد توی جیبش و نامه ای بیرون آورد. حکم فرماندهی سپاه سقز بود. فکر کردم مال خودش است، با خودم گفتم: حتماً می خواد قول بگیره که پشتش باشم و باهاش کار کنم. ادامه مطلب ...
16ساله بود که "آمد" به سوی میعادگاه عشاق. زیرک بود و چابک، فرمانده گردان شد.
در اکثر عملیاتها حضور داشت. با "همت" جبهه ها دمخور بود. ..
ادامه مطلب ...
آن شب به سنگر ما آمده بود تا شب را در سنگر بگذراند ولی ما او را نمیشناختیم.هنگام خواب گفتیم: پتو نداریم! ادامه مطلب ...
کار بسيار مهمي برايش پيش آمده بود، شتابزده اتومبيلش را از پاركينگ خارج كرد، ناگهان ماشين لرزيد و صداي گوشخراشي بلند شد. سرش را از پنجره بيرون آورد. با پيكان پارك شدهاي برخورد كرده است. سريع پياده شد و به دنبال راننده آن گشت، اما كسي را نيافت. ادامه مطلب ...
ساعت يك و دو نصفهشب بود.
صداي شُرشُر آب ميآمد. تويتاريكي نفهميدم كي است. يكي پاي تانكر نشسته بود و يواش، طوريكه كسي بيدار نشود...
ادامه مطلب ...
شبی از شبهای تحصیل، نشسته بود در اتاقش به انجام تکالیف. رفتم برای شام صدایش کنم. گفت: «گیر کردهام در حل ۲ تا مسئله ریاضی. معلم، توپ چهلتکه جایزه گذاشته برایش. اگر اجازه بدهی، تا این ۲ مسئله را حل نکنم شام بیشام!» ادامه مطلب ...
برای تهیه مهمات باید حاج احمد متوسلیان رو می دیدم ...به طرف اتاق فرماندهی رفتم ...در باز بود ، اما حاج احمد نبود ... ادامه مطلب ...
در عملياتي، پاي چپش را تقديم حضرت دوست كرده بود. بعد از بهبودي نسبي، با پاي چوبي، مجدداً عازم منطقه شد.
روزي در هنگام حمل مهمات، اتومبيل آنها مورد اصابت قرار گرفت و مجيد از اتومبيل به رودخانه پرت شد و پاي چوبياش را آب برد.
ادامه مطلب ...
عصر بود که از شناسایی آمد. انگار با خاک حمام کرده بود. از غذا پرسید. ادامه مطلب ...
چند روز بود كه صبح زود تا ظهر پشت خاك ريز مي رفت و محور عملياتي لشگر را تنظيم مي کرد . هواي گرم جنوب؛ آن هم در فصل تابستان، امان هر كسي را مي بريد. يكي از همين روزها نزديك ظهر بود كه آقا مهدي به طرف سنگر بچه ها آمد و.... ادامه مطلب ...
ساعت حدود ١٠ صبح جمعه به شهر سنندج رسیدیم. قرار بود آقای رجایی، همان روز در نمازجمعه برای مردم سخن رانی كند. ادامه مطلب ...
ميگويند داود دريادل بود. هيچ چيز به اندازه جان نيروها تا حد ممکن برايش مهم نبود.چادر فرماندهياش هميشه بين نيروها برپا بود.... ادامه مطلب ...
در پادگان دوکوهه مستقربودند. مدتها بود که او را ميشناخت و با هم سلام و عليک داشتند. سعي ميکرد در هر فرصت مناسب کنار داود باشد. داود روحيه و اخلاق خوبي داشت اما بعضي وقتها يک مرتبه غيبش ميزد. ادامه مطلب ...
یه بار که به سختی تونست خودش رو از چنگ بچه های بسیجی خلاص کنهبا چشای اشک آلود نشست و با خودش می گفت:مهدی......
ادامه مطلب ...
لجم گرفت و گفتم: «آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟»اون هم مثل من می لرزید، اما توی تاریکی خنده اش را پنهان نکرد و گفت.. ادامه مطلب ...
ببخشید من با حاج همت فرمانده لشکر 27 محمدرسولالله(ص) کار دارم»آن جوان خوشرو گفت «با همت چه کار دارید؟»
ادامه مطلب ...
وقتی آمد توی اتاق، روی صندلی نشسته بودم. همه جلوی پایش بلند شدند، اما حتی وقتی به من دست میداد، باز سرجایم نشسته بودم. وقتی رفت، . ادامه مطلب ...
یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم. اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه. کم مانده بود سکته کنم؛ سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد. با خودم گفتم: الان است که یک برخورد ناجوری با من بکند ادامه مطلب ...
چند ساعتی بود که در محوطه دیدبانی بود و هی دستور میداد و سازماندهی میکرد. ادامه مطلب ...
پشت آن میز من رئیسم و مخاطبم ارباب رجوع هستن. من می آیم این طرف و کنار مردم می نشینم تا توی آن حال و هوای خاص.. ادامه مطلب ...
درهمین حال مسوول دژبانی با عجله آمد و گفت : داری چی کار می کنی ؟ نمی دونی ایشان فرمانده لشکر هستند!! ادامه مطلب ...
وقتی می دیدم اینطوری مودبانه حرف میزند و افتاده حال است به شوخی میگفتم: چقدر مودب هستی آقا جون شهید بازی در نیار. او جواب می داد: ادامه مطلب ...
با عشق و علاقه خاصی هم این کار رو انجام می داد. وقتی عاشورا می شد برای هیئت چهار هزار تا نهار میدادیم که حامد منتظر می شد همه کم کم برن... ادامه مطلب ...
چرا که می خواست دیده نشود و هر که بخواهد منیت را کنار بگذارد و با اخلاص برای خدا کار کند وبین خود وخدا را اصلاح کند یقینا خداوند نیز بین او و مردم را اصلاح کرده .. ادامه مطلب ...
حاج قاسم با ما تماس گرفت و گفت: فلانی اگر خسته نمیشوی، میخواهم روضهای برای ما بخوانی. ادامه مطلب ...
حاج قاسم سلیمانی سر پایین میاندازد و با دو دست صورتش را میپوشاند. معلوم است اصلاً انتظار چنین تعریفی را از رهبر انقلاب نداشته! ادامه مطلب ...
بالاخره فرمانده باید خودش را جلوی نیروهایش سرحال نشان دهد.
گذشت و بعد یک ساعت روستا کامل دست ما بود. به اتفاق آقا جواد...
ادامه مطلب ...
خدایا عملی ندارم که بخواهم به آن ببالم ، جز معصیت چیزی ندارم و ا... اگر تو کمک نمی کردی و تو یاریم نمی کردی به اینجا نمی آمدم
و اگر تو ستارالعیوبی را بر می داشتی میدانم که هیچ کدام از مردم پیش من نمی آمدند ،
هیچ بلکه از من فرار می کردند حتی پدر و مادرم . .
ادامه مطلب ...