اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
بعد از اینکه نامزد شدیم، رفت و آمد منصور از قبل هم کمتر شد. می آمد، سری می زد و می رفت.
حتی اجازه نداشتیم با هم بیرون برویم. می ماند همان دیدارهای کوتاه آخر هفته. پنج شنبه که از مدرسه می آمدم، دست به کار می شدم.
تا منصور برسد، خانه را برق می انداختم. حیاط را آب و جارو می کردم و چشمم به در می ماند تا او برسد.
غذا را مادرم می گذاشت. یک بار که منصور آمد، مادرم نبود. دلم می خواست یک چیز جدید و جالب برایش بپزم.
همین دیروز از رادیو طرز تهیه یک سوپ را شنیده بودم. همان را پختم. مزه ی سوپ به نظرم عجیب بود؛ فقط آب بود و برنج و سبزی.
هر چه فکر کردم، نفهمیدم چه کم دارد. بعد که مادرم آمد و غذا را توی قابلمه دید، گفت: «حمیده، چرا توی این غذا گوشت نریختی؟
این که هیچی نداره! منصور چیزی بهت نگفت؟» منصور نه تنها چیزی بهم نگفته بود، بلکه با اشتها خورده بود و کلی هم تعریف کرده بود.