اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
آن شب به سنگر ما آمده بود تا شب را در سنگر بگذراند ولی ما او را نمیشناختیم.
هنگام خواب گفتیم: پتو نداریم!
گفت: ایرادی نداره ..
یک برزنت زیر خود انداخت و خوابید.
صبح وقت نماز فرمانده گردانمان آمد و گفت: برادر خرازی شما جلو بایستید.
و ما آنوقت تازه او را شناختیم....