اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
گونی بزرگی را گذاشته بود روی دوشش و توی سنگرها جیره پخش می کرد.
بچه ها هم با او شوخی می کردند:
- اخوی دیر اومدی.
- برادر می خوای بکُشیمون از گُشنگی؟
- عزیز جان ! حالا دیگه اول میری سنگر فرماندهی برای خودشیرینی؟
گونی بزرگ بود و سرِ آن بنده ی خدا پایین.
کارش که تمام شد. گونی را که زمین گذاشت .
همه شناختنش. او کسی نبود جز محمود کاوه ، فرمانده ی لشکر...