اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
در دوران عقد بودیم. یک شب که از خانه پدرش برمی گشتیم، دیدیم در یک خیابان اصلی به سمت خیابان فرعی، ماشین ها که می رسند نیش ترمزی می کنند،
نگاه می کنند و می روند. برایمان سؤال شد که چی شده؟ وقتی رسیدیم سر خیابان فرعی، دیدیم 2 تا موتور سوار یک خانومی را می خواهند به زور سوار کنند.
همه نگاه می کردند و می رفتند! محمدحسین تا رسید ترمز کرد. پیاده شد و درب ماشین را قفل کرد.
من ترسیدم هر چه صدایش کردم گوش نکرد، دوید سمت آن 2 نفر، آن ها هم فرار کردند.
بعداً به محمدحسین گفتم: یک کم احتیاط کن. شاید چاقویی یا چیزی داشته باشند.
محمدحسین گفت: امر به معروف و نهی از منکر مثل نماز واجبه، این خانوم هم مثل ناموس خود ماست.
خیلی غیرتی بود. هر وقت من همراهش سوار ماشین بودم،
اگر خانوم محجبه می دید کنار خیابان، سوار می کرد حتی اگر شده مسیر را عوض کند تا آنها را برساند. «راوی همسر شهید .»