شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

مطالب ایثارگران ( شهدا - مفقود الاثرها - اسرا )

چراغ قرمز ( از خاطرات شهید بهشتی )

چراغ قرمز ( از خاطرات شهید بهشتی )

نیمه شب بود، تاریک بود، پلیس نبود، زمان طاغوت هم بود ، چراغ قرمز اول را رد کرده بود. چراغ قرمز دوم بهشتی گفته بود.. ادامه مطلب ...

خدا کارش را خوب بلد است ( از خاطرات شهید بهشتی )

خدا کارش را خوب بلد است ( از خاطرات شهید بهشتی )

بهش می‌گفتند انحصارطلب، دیکتاتور، مرفه، پولدار. دوستانش دوستانه گفته بودند چرا جواب نمی‌دهی؟ تا کی سکوت؟ می‌گفت مگر نشنیده‌اید قرآن می‌گوید.. ادامه مطلب ...

سپرامام ( از خاطرات شهید بهشتی )

سپرامام ( از خاطرات شهید بهشتی )

جلوی دادگستری شعار می‌دادند «مرگ بر بهشتی». بهشتی هم می‌شنید. یکی ازش پرسید «چرا امام ساکت است؟ ادامه مطلب ...

گردش ( از خاطرات شهید بهشتی )

گردش ( از خاطرات شهید بهشتی )

بهشتی عذر خواسته بود. گفته بود جمعه متعلق به خانواده است، قرار است برویم گردش. اخم باهنر رو که دید گفت:.. ادامه مطلب ...

من توده ایم ( از خاطرات شهید بهشتی )

من توده ایم ( از خاطرات شهید بهشتی )

مترجم ترجمه کرد؛ «هیأت کوبایی می‌خواهند با شما عکس یادگاری بگیرند». همه ایستاده بودند تو کادر جز مترجم! پرسید مگه شما نمی‌آیی؟ ادامه مطلب ...

عبای سوخته ( از خاطرات شهید بهشتی )

عبای سوخته ( از خاطرات شهید بهشتی )

قبل از شهادت از دیدار امام برمی‌گشت. رفته بود توی فکر. امام خواب دیده بود عبایش سوخته، به بهشتی گفته بود.. ادامه مطلب ...

طلاقش میدم ( از خاطرات شهید برونسی )

طلاقش میدم ( از خاطرات شهید برونسی )

همه وجودم انگار زیر و رو شده به خودم آمده بودم . حالا دیگه از خجالت سرم را بلند نمی کردم.بعد از آن هروقت می رفت جبهه و هروقت می آمد کاملا رضایت داشتم ادامه مطلب ...

اسم دختر ( از خاطرات شهید سعید جان بزرگی )

اسم دختر ( از خاطرات شهید سعید جان بزرگی )

خدا یک دختر به سعید داد، از او پرسیدم: اسمش را چی گذاشتی؟خیلی جدی گفت: « اسم دختر را چی می ذارن؟» ادامه مطلب ...

کمونیست گریه انداز ( از خاطرات شهید عبدالله میثمی )

کمونیست گریه انداز ( از خاطرات شهید عبدالله میثمی )

تا رسيد به اين جمله «خدايا اگر در قيامت بين من و دوستانت جدايي اندازي و بين من و دشمنانت جمع كني، چه خواهد شد» نتوانست خودش را نگه دارد.. ادامه مطلب ...

ماشین سپاه ( از خاطرات شهید میثمی )

ماشین سپاه ( از خاطرات شهید میثمی )

 ميثمي شهيد شد.مي‌خواستم خانواده‌اش را ببرم معراج. سوار ماشين سپاه كردمشان. هر كاري كردم، راه نيفتاد. خراب شده بود. حس كردم.. ادامه مطلب ...

با همان پنج وات سیمت را وصل کن ( از خاطرات شهید بابایی )

با همان پنج وات سیمت را وصل کن ( از خاطرات شهید بابایی )

قلبت وسط دريا باشد. ببين موج‌هايي مثل بني‌صدر و كارهاي آنها را! آنها مثل موج‌هايي هستند كه وقتي به صخره‌ها بخورند، كف مي‌شوند. قلبت وسط دريا باشد كه با هيچ چيزي نلرزد ادامه مطلب ...

 شهیدی که به دیدار ولی فقیه نرفت! ( از خاطرات شهید ابراهیم هادی )

شهیدی که به دیدار ولی فقیه نرفت! ( از خاطرات شهید ابراهیم هادی )

مکثی کرد و گفت: ما رهبر را برای دیدن و مشاهده کردن نمی خواهیم. ما رهبر را می خواهیم برای .. ادامه مطلب ...

بوی عطر ( از خاطرات شهید بابایی )

بوی عطر ( از خاطرات شهید بابایی )

یك بار عباس خیلی بو می‌داد. از او سؤال كردم: چرا همه تیمسارها بوی عطر می‌دهند، ولی تو... ادامه مطلب ...

دیوارهای توالت ( از خاطرات شهید سیدعلی حسینی )

دیوارهای توالت ( از خاطرات شهید سیدعلی حسینی )

على یك بیل برداشت. برف‏ها را كنار زد. افتاد به جان خاك‏هاى سفت و یخ‏زده. رفتیم جلو، با یك دنیا شرمندگى و خجالت. خواستیم بیل را از دستش بگیریم، نگذاشت. گفت.. ادامه مطلب ...

مبارزه بانفس ( از خاطرات شهید آبشناسان )

مبارزه بانفس ( از خاطرات شهید آبشناسان )

گیتی گفت:جدی؟ شوهر من آنقدر دخترمو دوست داره كه اگه اون هر وقت روز بگه كه من كنتاكی می خوام می گه.. ادامه مطلب ...

مجلس عروسی که حضرت زهرا(س)در آن حضور یافت ( از خاطرات شهید ردانی پور )

مجلس عروسی که حضرت زهرا(س)در آن حضور یافت ( از خاطرات شهید ردانی پور )

یک کارت برای امام زمان (ارواحنا فراه ) مسجد جمکران یک کارت هم به نیّت حضرت زهرا (س) انداخته بود توی ضریح حضرت معصومه قبل از عروسی بی بی.. ادامه مطلب ...

شهادت نامه ای که حضرت زهرا(س)آن را امضاء کرد ( از خاطرات شهید احمد کریمی )

شهادت نامه ای که حضرت زهرا(س)آن را امضاء کرد ( از خاطرات شهید احمد کریمی )

توی اون اوضاع و احوال که همه تو تب و تاب عملیّات بودند سراغ مدّاح رو گرفت . راضیش کرده بود تا براش روضه بخونه ، روضه حضرت زهرا (س) ، مدّاح میخوند و حاجی گریه میکرد.. ادامه مطلب ...

لیاقت شهادت ( از خاطرات شهید علی یعقوبی )

لیاقت شهادت ( از خاطرات شهید علی یعقوبی )

از پادگان بهم زنگ زد گفت: دارم میرم خیلی اصرار کردم داداش نرو بمون همین قدر هم که رفتی خدا قبول کنه کافیه.. ادامه مطلب ...

علاقه به چفیه ( از خاطرات شهید تمام زاده )

علاقه به چفیه ( از خاطرات شهید تمام زاده )

دیدم حاجی یه چفیه رو گردنشه،گفتم حاجی کجا بودی؟چفیه انداختی؟با همون لبخند همیشگی که معصومیت چهره شو بیشتر میکرد گفتش:
  ادامه مطلب ...

دعا کن من شهید شوم ( از خاطرات شهید عبدالصالح زارع )

دعا کن من شهید شوم ( از خاطرات شهید عبدالصالح زارع )

در همین اثنا، خواهر آقاصالح جلو آمد و یک دستمال کاغذی تاشده به من داد و گفت این را داداش فرستاد. دستمال را باز کردم، روی دستمال برایم دعایش را نوشته بود.. ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد