اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
یك بار عباس خیلی بو میداد. از او سؤال كردم: چرا همه تیمسارها بوی عطر میدهند، ولی تو ...؟
گفت: حقیقتش وقتی از قزوین میآمدم، رفتم یكی از روستاها صله ارحام.
اصرار كردند كه شب بمانم و من هم گفتم اگه نمانم دلشان میشكند.
ماندم، ولی چون خانه آنها جا نداشت، رفتم توی طویله خوابیدم.