اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
فکر میکنم همسرم تنها یک آرزو در دنیا داشت و برای آن بسیار تلاش میکرد.
قبل از عقد به من گفت دعایی دارم که حتماً وقت عقد آن را برایم بخواه. وقتی برای عقد رفتیم، با فاصله از هم نشستیم.
آن لحظات تمام دغدغهام این بود که با این فاصله چطور به او بگویم که چه دعایی داشت؟
حتماً او هم نمیتوانست با صدای بلند خواستهاش را بگوید.
تا لحظاتی دیگر خطبه عقد جاری میشد و من از خواسته صالح بیخبر بودم! نمیدانستم چه کنم.
در همین اثنا، خواهر آقاصالح جلو آمد و یک دستمال کاغذی تاشده به من داد و گفت این را داداش فرستاد.
دستمال را باز کردم، روی دستمال برایم دعایش را نوشته بود: «دعا کن من شهید شوم…»
یادم هست که قرآن در دست داشتم، از ته دل دعا کردم خدا شهادت را به صالح بدهد و عاقبتش به شهادت ختم شود،
اما واقعاً تصور نمیکردم این خواسته قلبی به این سرعت محقق شود
من گفته بودم عاقبتش، که به حساب ذهن من، تا این عاقبت سالهای سال فرصت داشتم
فکرش را نمیکردم که به این زودی داشتن صالح به آخر برسد.