اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
با شكنجه نتوانستند چيزي از زبانش بكشند. با يك كمونيست همسلولش كردند.
او هم فهميده بود عبدالله حساس است. تا آب ميآوردند يا غذا، اول ميخورد كه عبدالله نتواند بخورد.
نماز خواندن و قرآن خواندنِ عبدالله را مسخره ميكرد.
شب جمعه بود. دلش بدجوري گرفته بود. شروع كرد به دعاي كميل خواندن.
تا رسيد به اين جمله «خدايا اگر در قيامت بين من و دوستانت جدايي اندازي و بين من و دشمنانت جمع كني، چه خواهد شد»
نتوانست خودش را نگه دارد. افتاد به سجده. خيلي گريه كرد.
سرش را كه بلند كرد، ديد همسلوليش سرش را گذاشته كف سلول و زار ميزند.