چرا در اتاق را باز گذاشتی؟ بچه ها سرما می خورند. رو کرد به من و با خنده خاص خودش گفت: نه داداش! دیشب با این بچه ها کُری داشتیم. شب وقت خواب دیدم آب معدنی های ما نیست.. ادامه مطلب ...
با تمام این ها، اساتیدش واسش قابل احترام بودند و دوستشون داشت.و به خاطر تنبیه ها و جریمه ها کینه و دلخوری واسش به وجود نمیومد.. ادامه مطلب ...
خلاصه اون روزخیلی خوشحال بودن . گفت بایدعکس بگیرم بابچه هام من دیگه خانواده ام تکمیل شده یه پسر ویه دختر.. ادامه مطلب ...
محمودرضا از شیعیان کشورهای لبنان، عراق، سوریه، یمن و… رفیق داشت و گاهی در موردشان چیزهایی میگفت. یکبار پرسیدم: در میان مدافعان حرم، شیعههای لبنان بهترند یا عراق؟ گفت: ادامه مطلب ...
اگر برای کل بچه های لشگر تشویقی داده اید قبول میکنم اگر نه آن را نمی خواهم. ادامه مطلب ...
یه هفته ای بود علافش بودم بیاد دیش اتاق رو درست کنه بتونیم کانالهای ایران رو بگیریم نیومد که نیومد سید هم دلش به حال پای افلیج من که رو تخت افتاده بودم سوخت و رفت.. ادامه مطلب ...
یک روز میخواست برود نماز جمعه، وقتی خواست بند کتانیاش را ببندد، رفتم روبروی پله جلویش را گرفتم، پرسیدم:«کجا»؟ گفت میروم نماز جمعه. گفتم نماز جمعهی تو،.. ادامه مطلب ...
بسیار کمک حال من بود طوری که وقتی مهمان میآمد لذت میبردم از اینکه همه چیز یکدست و سفره منظم چیده شده. خودش غذا نمیخورد تا مهمانها غذایشان تمام شود.. ادامه مطلب ...
بچهها هم برای اینکه اذیتش کنند بطری نوشابه پر از بنزین را خالی میکنند روی محمد و لباسش آتش میگیرد. بر اثر آن اتفاق پایش به شدت سوخت و با زحمت در بیمارستان مداوا شد.. ادامه مطلب ...
«کوچه نقاشها» را به من توصیه کرده بود که بخوانم و من هنوز آن را نخواندهام. خواندن این کتاب را چند بار به من توصیه کرد. خیلی او را به وجد آورده بود. به لحاظ روحی ارتباط تنگاتنگی با شهدا داشت. . ادامه مطلب ...
بهخاطر اوضاع جنگ حرمش زیاد زائر ندارد، خدا انشاءالله کمک کند که زودتر داعشیها و تکفیریها نابود شوند و سوریه آزاد شود و خانم حضرت زینب(س) هم تنها نباشد». وقتی میرفت، میگفت:.. ادامه مطلب ...
وضوع آقا عبدالله که پیش آمد قرار شد بیایند منزل. البته شهید باقری هم نمی خواست به این زودی ازدواج کند اما به دلیل شرایط کاری اش باید متأهل میشد و این باعث شد .. ادامه مطلب ...
می گفت بهتر است تنها نروم. این سخت گیری شدید او را می گذاشتم روی حساب علاقه اش. اگر هم خودش سر کار بود به برادرهایش سفارش می کرد من را تا خانه مادرم که یک چهار راه فاصله داشت ببرند. ادامه مطلب ...
روز عروسی وقتی خواست مرا از آرایشگاه به سالن ببرد در عقب را باز کرد من سوار شدم بعد خودش تا رفت جلو بنشیند فیلمبردار گفت: داری چکار می کنی؟! خندید گفت: ادامه مطلب ...
فرزند اولمان که متولد شد نامش را محدثه گذاشتیم. اسم دختر دوممان را هم محدثه انتخاب کرد. من دوست داشتم بگذارم.. ادامه مطلب ...
اهل داد و بیداد و دعوا نبود اما اگر می دید تعدادی جوان سر کوچه میایستند به آنها تذکر میداد و می گفت... ادامه مطلب ...
وقتی در محاصره بودند، شروع به خواندن دعای علقمه کردهاند و ناگهان دلش برای محمدهادی تنگ شد. به خودم گفتم یکبار دیگر برمیگردم و اینها را میبینم و دوباره برمیگردم. برای همین اربعین 93 ما با هم پیادهروی نجف تا کربلا را رفتیم؛ چون میگفت.. ادامه مطلب ...
شهید کابلی در صحبتهای اولیه خواستگاری سه چیز خواسته بود: من دوست دارم با کسی ازدواج کنم که سه خصلت داشته باشد؛.. ادامه مطلب ...
اطرافیان همیشه اعتراض میکردند و به من میگفتند که شما چگونه تحمل میکنید، بچهها یک دل سیر پدرشان را ندیدند. یک روزی به او گفتم:«خسته نشدی؟ نمیخواهی استراحت کنی؟» گفت.. ادامه مطلب ...
میگفت هیچوقت فکر نمیکردم مرگ امام را ببینم و اگر خودکشی حرام نبود من این کار را میکردم، تحمل دنیای بدون امام برایش خیلی سخت بود.. ادامه مطلب ...