هرجا که امام خامنه ای امری را می فرمودند در جهت بر آورده کردن خواسته حضرت آقا تلاش می کردند و به طور کلی دربست در اختیار ولایت بود.. ادامه مطلب ...
به یکباره احساس کردم حضرت زینب(س) کنارم نشسته است و خجالت کشیدم که بگویم پسرم نرو.. ادامه مطلب ...
چند ماه پیش رفته بود لبنان و با خانواده شهید مغنیه دوست شده بود و باهم رفت و آمد داشتند. همسرش را گذاشته بود لبنان و خودش به سوریه رفته بود. وقتی برگشت گفت ادامه مطلب ...
درسش خیلی خوب بود. دیپلمش را که گرفت دانشگاه رفت و الکترونیک خواند. حوالی امتحانات ترم اول دانشگاهش بود که آمد و گفت «میخواهم پرواز یاد بگیرم ادامه مطلب ...
بار اول که به سوریه رفت قبل از عید بود و اصلا به ما چیزی نگفت. دو شب نبود بعدش برگشت. شکلات سوریهای برایمان آورده بود گفتم کجا بودی... ادامه مطلب ...
وقتی در غیاب مسعود، دلم تنگ میشد میرفتم به تلفن نگاه میکردم میگفتم بگذار به مغز مسعود پیام بفرستم میگفتم من یک مادر هستم حتما .. ادامه مطلب ...
در اولین جلسهای که با هم صحبت کردیم؛ بیمقدمه دو شرط برای ازدواجمان مطرح کرد؛ ادامه مطلب ...
طلبهای که همراهمان بود به ناصر گفت: چرا اینقدر ناراحتی؟ ناصر به او گفته بود: من زن، بچه و زندگی و همه چیز دنیا را طلاق دادهام؛ فقط یک چیز هنوز در دلم مانده است.. ادامه مطلب ...
روزهای آخر فقط در حال نوشتن بود خیلی خاکی و تو دار بود همش خنده رو لباش بود چند روز مونده بود که بابا بشه خیلی ذوق داشت .. ادامه مطلب ...
گفت:مردم همش ما بسیجیارو با لباس نظامی دیدن و می بینند، این بار رو با یه لباس ساده و شاد به مردم خدمت کنیم. ادامه مطلب ...
انگار میخواست بیدغدغه برود و حتما در دلش با همه وداع کرد . البته سه روز قبل از شهادتش تماس گرفت و با من و پدرش صحبت کرد، همهاش میگفت: ادامه مطلب ...
در این یادداشت کوتاه شهید رضاکارگربرزی به شاگرد اهل سنت خویش او را براساس دستور قران کریم توصیه به.. ادامه مطلب ...
بعد به به بیمارستان میرسن، مجروحین را با برانکارد به بیمارستان میبرن اما آقا "رضا" با پای خودش به بیمارستان میره که.. ادامه مطلب ...
حاج قاسم با حالت تعجب رو به فرمانده یگان محل کار رضا کرد. گفت: «چرا به من نگفته بودید که رضا همشهری ماست؟» ادامه مطلب ...
محمودرضا گفت نه مادر الان وضعیت آنها خیلى اضطرارى است و باید هر چه سریعتر به آنها کمک برسد تا شب دیر میشود من میخواهم.. ادامه مطلب ...
وقتی پیکرش را داخل قبر گذاشتم، از طرف همسر معززش گفتند محمودرضا سفارش کرده چفیهای که از آقا گرفته با او دفن شود،جا خوردم نمیدانستم از آقا چفیه گرفته.. ادامه مطلب ...
همین خاطر شهید ذوالفقاری مداح هیئت رهروان شهدا و عاشق هیئت موجالحسین بود. کمدش پر بود از عکسهای حاج همت، شهید دینشعاری و ابراهیم هادی. میگفتند ادامه مطلب ...
پسر شهید همدانی در مشهد گفت: پدرم در وصیت نامه خود یک پیشنهاد خوب دارند و آن اینکه اگر امکان داشت هر شخصی.. ادامه مطلب ...
مدتی در اتاق مشغول بودم. جانمازش مانند همیشه رو به قبله باز بود. بلند شدم و بیرون رفتم. چشمهایم از تعجب گرد شد؛ حاج آقا جلوی در فریزر بود و .. ادامه مطلب ...
با ناراحتى گفتم . سر تو بیار بالا خیلى خطر ناکه . باز هم به حرفم توجه نکرد . داشتم عصبانى میشدم . که با جدیت گفت . چه کارم دارى نمیخوام سرمو بیارم بالا . یک لحظه توجه کردم .. ادامه مطلب ...