شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات شهدای مدافع حرم

مقید بودن ( ازخاطرات شهیدمحسن حججی )

مقید بودن ( ازخاطرات شهیدمحسن حججی )

 به طور مثال گاهی اوقات مجبور بودیم در خانه‌ها‌ی مردم سوریه بمانیم یا از آن‌ها به عنوان سنگر استفاده کنیم. هنگام نماز که می‌شد شهید... ادامه مطلب ...

اردوی جهادی ( از خاطرات شهید محسن حججی )

اردوی جهادی ( از خاطرات شهید محسن حججی )

می‌خواستیم به اردویی جهادی برویم، این اردو به دلیل مشکلات مالی در حال لغو شدن بود در نهایت .. ادامه مطلب ...

باید انتقام شهید بیضایی رااز تکفیری ها بگیرم ( از خاطرات شهید هادی شجاع )

باید انتقام شهید بیضایی رااز تکفیری ها بگیرم ( از خاطرات شهید هادی شجاع )

هادی قبل از اینکه جذب سپاه شود و در بسیج ویژه شروع به فعالیت کند.. ادامه مطلب ...

بفرمایید تا زمان عروسی را عقب تر بیاندازم ( از خاطرات شهید هادی شجاع )

بفرمایید تا زمان عروسی را عقب تر بیاندازم ( از خاطرات شهید هادی شجاع )

​در بسیاری از رزمایش ها با هم بودیم آنقدر جهاد را دوست داشت که به سردار نصیری گفته بود اگر بحث ازدواجم.. ادامه مطلب ...

دلم نمی خواست راه تمام شود ( از خاطرات شهید هادی شجاع )

دلم نمی خواست راه تمام شود ( از خاطرات شهید هادی شجاع )

تازه نامزد کرده بود و زنگ زد گفت ماشینم خراب شده اگر می توانی بیا ماشین را به تعمیرگاه ببریم با یک وانت رفتم پیشش و  ادامه مطلب ...

این عکس را برای همیشه نگه دار مادر ( از خاطرات شهید هادی شجاع )

این عکس را برای همیشه نگه دار مادر ( از خاطرات شهید هادی شجاع )

وقتی خبر شهادتش را شنیدم رفتم منزلشان و مادرش را دیدم و عکس شهید بیضایی بر دیوار اتاق نصب بود  ادامه مطلب ...

حرف وعمل ( از خاطرات شهید محسن حججی )

حرف وعمل ( از خاطرات شهید محسن حججی )

محسن جوانی مؤمن و مقید بود، به هیچ عنوان پدر و مادر خود را آزار نمی‌داد؛. ادامه مطلب ...

حجاب ( از خاطرات شهید محسن حججی )

حجاب ( از خاطرات شهید محسن حججی )

 اگر جایی در بین دوستان می‌دید که حجاب رعایت نمی‌شود و به صراحت اعلام می‌کرد ... ادامه مطلب ...

گفت ممکن است یک روز برود و دیگر بر نگردد( از خاطرات شهید رضا حاجی زاده )

گفت ممکن است یک روز برود و دیگر بر نگردد( از خاطرات شهید رضا حاجی زاده )

 در مورد کارش گفت و اینکه در گردان تکاوری است و مأموریت زیاد می‌رود. البته تأکید کرد که .. ادامه مطلب ...

می دانست طاقت دوری اش را ندارم( از خاطرات شهید رضا حاجی زاده )

می دانست طاقت دوری اش را ندارم( از خاطرات شهید رضا حاجی زاده )

 وقتی بحثمان می‌شد من نمی توانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غر می زدم و با عصبانیت می‌گفتم تو مقصری، تو باعث.. ادامه مطلب ...

فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری( از خاطرات شهید رضا حاجی زاده )

فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری( از خاطرات شهید رضا حاجی زاده )

من رضا را خیلی دوست داشتم، فکر می کنم عشق ما خیلی خاص بود. بعد از رضا پرسید شما چه آرزویی دارید؟ گفت همین که خانم گفت.. ادامه مطلب ...

دوست داشتم فقط برای من باشد( از خاطرات شهید رضا حاجی زاده )

دوست داشتم فقط برای من باشد( از خاطرات شهید رضا حاجی زاده )

خیلی بهش حساس بودم. دوست داشتم فقط برای من باشد. آخرین دفعه هم بهش گفتم: می­‌خواهی بروی اجازه می­‌دهم ولی باید یک قول بدی... ادامه مطلب ...

حق مأموریتش اندازه یکماه نشاء کاری بود( از خاطرات شهید رضا حاجی زاده )

حق مأموریتش اندازه یکماه نشاء کاری بود( از خاطرات شهید رضا حاجی زاده )

یکبار اندازه مبلغی را که به عنوان حق مأموریت داده بودند گفت کلش به قدری بود که ما همان پول را .. ادامه مطلب ...

چراغ های روشن ( از خاطرات شهید حسن قاسمی دانا )

چراغ های روشن ( از خاطرات شهید حسن قاسمی دانا )

 من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم مارو می زنند .
دوباره خندید .و گفت: مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندى .
  ادامه مطلب ...

دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزونیا ( از خاطرات شهید حمید سیاهکالی مرادی )

دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزونیا ( از خاطرات شهید حمید سیاهکالی مرادی )

با خودم کنار اومده بودم که من اینو تا ابد کنارم نخواهم داشت یه روزی از دستش میدم اونم با شهادت
وقتی که گفت میخواد بره… ادامه مطلب ...

یادت باشه…من یادم هست( از خاطرات شهید حمید سیاهکالی )

یادت باشه…من یادم هست( از خاطرات شهید حمید سیاهکالی )

روزی که میخواست بره گفت… 
“من جلو دوستام، پشت تلفن نمی تونم بگم
دوستت دارم
میتونم بگم
دلم برات تنگ شده ادامه مطلب ...

بهترین دعا ( از خاطرات شهید حمید سیاهکالی )

بهترین دعا ( از خاطرات شهید حمید سیاهکالی )

اوایل من از گفتن این دعا ممانعت می‌کردم و دلم نمی‌آمد اما آنقدر اصرار می‌کردند تا من مجبور می‌شدم دعا کنم .. ادامه مطلب ...

محل دفن ( از خاطرات شهیدمحمد حسین مرادی )

محل دفن ( از خاطرات شهیدمحمد حسین مرادی )

آن موقع همه این کلام را شنیدند اما کسی متوجه نشده بود که منظور پسرم از این حرف چیست.
چند سال بعد که محمد حسین..  ادامه مطلب ...

امر به معروف و نهی از منکر( از خاطرات شهید محمد حسین مرادی )

امر به معروف و نهی از منکر( از خاطرات شهید محمد حسین مرادی )

یک خانومی را می خواهند به زور سوار کنند. همه نگاه می کردند و می رفتند! محمدحسین تا رسید ترمز کرد.
پیاده شد و درب ماشین را قفل کرد. من ترسیدم هر چه صدایش کردم گوش نکرد، دوید سمت آن 2 نفر.. ادامه مطلب ...

نماز اول وقت ( از خاطرات شهید محمد حسین مرادی )

نماز اول وقت ( از خاطرات شهید محمد حسین مرادی )

همانجا نزدیک ترین مسجد را پیدا می کرد و ما را می برد نماز. یک شب جایی بودیم و مسجد هم پیدا نکردیم. رفت در یک اتاقک.. ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد