اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
زمانی که عقد کردیم من پیش دانشگاهی را هنوز تمام نکرده بودم.
عبدالله صبحها می آمد مرا می برد و ظهرها برم میگرداند.
در خانه پدرم دختری نبودم که هر ساعت هر جا که دلم بخواهد بتوانم بروم اما مدرسه رفتن با خودم بود که پس از عقد شهید باقری همین را هم می گفت بهتر است تنها نروم.
این سخت گیری شدید او را می گذاشتم روی حساب علاقه اش.
اگر هم خودش سر کار بود به برادرهایش سفارش می کرد من را تا خانه مادرم که یک چهار راه فاصله داشت ببرند.
از این موضوع اصلا ناراحت نبودم و دوست داشتم رضایت او را به دست بیاورم.