اهل داد و بیداد و دعوا نبود اما اگر می دید تعدادی جوان سر کوچه میایستند به آنها تذکر میداد و می گفت... ادامه مطلب ...
وقتی در محاصره بودند، شروع به خواندن دعای علقمه کردهاند و ناگهان دلش برای محمدهادی تنگ شد. به خودم گفتم یکبار دیگر برمیگردم و اینها را میبینم و دوباره برمیگردم. برای همین اربعین 93 ما با هم پیادهروی نجف تا کربلا را رفتیم؛ چون میگفت.. ادامه مطلب ...
شهید کابلی در صحبتهای اولیه خواستگاری سه چیز خواسته بود: من دوست دارم با کسی ازدواج کنم که سه خصلت داشته باشد؛.. ادامه مطلب ...
اطرافیان همیشه اعتراض میکردند و به من میگفتند که شما چگونه تحمل میکنید، بچهها یک دل سیر پدرشان را ندیدند. یک روزی به او گفتم:«خسته نشدی؟ نمیخواهی استراحت کنی؟» گفت.. ادامه مطلب ...
میگفت هیچوقت فکر نمیکردم مرگ امام را ببینم و اگر خودکشی حرام نبود من این کار را میکردم، تحمل دنیای بدون امام برایش خیلی سخت بود.. ادامه مطلب ...
انگار تمام غمهای دنیا در دل او بود، گفتم: «چه شده؟» گفت: «بازنشسته شدم، من فکر نمیکردم یک روزی بازنشسته شوم ولی شهید نشوم... ادامه مطلب ...
گفت: «دستم چه؟» گفتم: «شاید دست هم نداشته باشی.» گفت: «آن زمان هم خدا را شکر میکنم که شرمنده حضرت ابوالفضل نیستم.» بعد گفتم: «شاید تانک از روی شما رد شود و چیزی از تو باقی نماند.» گفت: ادامه مطلب ...
در زمان جنگ دوست صمیمی داشت به نام «مهران». مرخصی گرفته بود که چند روزی بیاید به خانه. قبل از آمدن به او میگوید اگر شهید شدی مرا شفاعت میکنی؟ گفت: ادامه مطلب ...
وقتی هم دستش خالی بود به میدان کارگران شهر میرفت و بعنوان کارگر بنایی سرکار میرفت.. ادامه مطلب ...
دو روز بعد از مراسم عروسی مون که هنوز گاز خونه مون وصل نشده بود، صبح بلند شدم دیدم آقا مصطفی خونه نیست. زنگ زدم بهشون. گفتند بچه ها رو بردم اردو!!! ادامه مطلب ...
چند شب دیدم شهید بلباسی موقع خواب نیست . برام جای سوال بود؟
ادامه مطلب ...
یه روز با مسعود در مورد گناه کردن افراد و مکروه بودن یا یه سری کارا که وجهه اونا تو جامعه خوب نیست صحبت میکردیم..
ادامه مطلب ...
حاج احمد دغدغه دار بود، همیشه در حال جمع کردن خاطرات از خانواده شهدا بود، ( احمد بعد از اینکه از پهلو تیر میخوره.. ادامه مطلب ...
آقا جان تو رابه جان خواهرت زینب(س) قسم می دهم که تمام مسلمانان مشتاق را به نهایت سعادت، ارج و قرب واسطه شوی در نزد حق تعالی. صادقم، پاره ی تنم در مسیر تو قدم گذاشته و به تو می سپارمش! آقا جان.. ادامه مطلب ...
اگر صحبت از فرد غایبی میشد،اگر فرد غایب رو می شناختند،به نحوی سعی میکردند اورا تبرئه کنند مثلا اگر بدی او گفته میشد حاج رضا میگفت: ادامه مطلب ...
از گردان اومده بودیم خیلی خسته بودیم، به آقا مهدی گفتم بیا بریم یه جا خستگی در کنیم یه چیزی بخوریم بعدش می رسونمت خونه.. ادامه مطلب ...
بیشتر از همه جا بچه ام و لباسهاش این عطر رو گرفته بودند. تمام خانه یک طرف ولی بچه ام بسیار این بوی خوش را میداد به طوری که او را به آغوش میکشیدم.. ادامه مطلب ...
کار همیشگی اش بود لباس نظامی اش را که می پوشید دست به سینه می گذاشت و سلام به امام حسین(علیه السلام) می داد بعد هم رو به عکس حضرت آقا می ایستاد.. ادامه مطلب ...
پس از ترور نافرجام حاج حمید برخی اقوام تماس گرفتند و خبر دادند که صدام برای سر حاج حمید جایزه گذاشته است . اقوام از من می خواستند.. ادامه مطلب ...
من که خواب بودم به دور از چشم من قیچی را برداشته بود و داخل پریز برق فرو کرده بود.. ادامه مطلب ...