با پدرش که حرف میزد معلوم بود چندباری خطر از بیخ گوشش رد شده. به شوخی چندباری حرف از شهادت زده بود اما بار آخر می گفت دعا کنید اینبار شهید شوم. ادامه مطلب ...
سینا سینا عباس
وداع جانسوز شهید مدافع حرم عباسعلی علیزاده اهل جویبار مازندران با فرزندانش از خط مقدم عملیات در سوریه ،
ادامه مطلب ...
مسئولمان دائما به من و محمدرضا تذکر میداد که کمتر شیطنت کنیم. یادم هست که یک بار آن برادر مسئول عصبانی شد و سرمان داد زد ادامه مطلب ...
در روز آخر که این شهید بزرگوار و همرزمانش سوار اتوبوس شدند و ما خواستیم با آن ها خداحافظی کنیم، با لبانی خندان و بشاش بودند که حالات «حبیب ابن مظاهر» در شب عاشورا را برایمان تداعی کردند ادامه مطلب ...
. باورش برام سخت بود وقتی میخواستم از ماشین پیاده بشم، دستاشو انداخت دورگردنم و گفت: نمی خوای برای آخرین بار خوب تماشام کنی؟ ادامه مطلب ...
اگر شنیدید هزار نفر داعش در لاذقیه به درک واصل شده اند، بدانید که پانصد نفر آنها را حامد کشته است. ادامه مطلب ...
در را که باز کردم، دیدم حامد سر و رویش خونیست و گریه می کند. به قدری سرش را به نرده ها زده بود که تمام دندان های جلو شکسته بود. ادامه مطلب ...
با عشق و علاقه خاصی هم این کار رو انجام می داد. وقتی عاشورا می شد برای هیئت چهار هزار تا نهار میدادیم که حامد منتظر می شد همه کم کم برن... ادامه مطلب ...
نماز خوندن رو خیلی دوست داشت ، نماز رو اول وقت میخواندند به حلال و حرام بودن مالش خیلی اهمیت میداند ، به پدر و مادر پدربزرگ و مادر بزرگ احترام خاصی قائل بودند ادامه مطلب ...
تو سوریه که بودیم چند باری دیدمش، خیلی روحیه خوب و پرنشاطی داشت، یبار دیدم که تو حرم حضرت رقیه به زائرا چایی می ریزه رفتم کنارش، هم صحبت شدیم، گفت.. ادامه مطلب ...
من می خواهم در آینده شهیــد بشوم. برای این که...."معلم که خنــــده اش گرفته بود ، پریـــد وسط حرف محمد مهدی و گفت : "
ادامه مطلب ...
سید"ابراهیم" میگفت:یه روز که "حاجی" اومده بودن مقر "مهدی" خواب بود بیدارش کردم گفتم: ادامه مطلب ...
دلم خالی شد از اینکه گفت دارد میرود. این دو سه بار اخیری که رفت، لحنش موقع خداحافظی بوی رفتن میداد. بغضم گرفت. گفتم: کی بر میگردی؟ ادامه مطلب ...
یه روز جلو حرم بی بی جان یکی از رزمندها به طعنه گفت:داستان چیه شماها همش به دست و پاتون تیر میخوره و شهید نمیشین؟ ادامه مطلب ...
ﺧﯿﺎﻟﻢ ﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ. ﺭﻓﺘﻢ ﮐﺎﻣﻞ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﺮﺩﻡ. ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﺳﯿﺪ ﮔﻔﺘﻢ: «ﺳﯿﺪ ﺟﺎﻥ، ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﺧﺎﺹ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟» ﮔﻔﺖ: «ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﺮﺩﯼ؟»
ادامه مطلب ...
الهامات خوبی به من میشود،کاملا احساس میکنم ایشان با نگاهش با من صحبت میکند و خطایم را به من تذکر میدهد، حاجات و مشکلات سختی را در زندگی ام رفع کرده تا اینکه با او عقد اخوت بستم.. ادامه مطلب ...
آمین بگو و گفتم خدا منو به شهدا برسون باز هم شهید کاظمی آمین نگفت و فقط شهید کاظمی به صورتم نگاه کرد و خندید.. ادامه مطلب ...
چرا که می خواست دیده نشود و هر که بخواهد منیت را کنار بگذارد و با اخلاص برای خدا کار کند وبین خود وخدا را اصلاح کند یقینا خداوند نیز بین او و مردم را اصلاح کرده .. ادامه مطلب ...
البته می گفت که حضرت آقا و یا نماینده ایشان امر کنند که کار شما اینجا مهمتر است من قبول می کنم، بگویند برو رفتگر محله باش ، نظام به جارو کردن خیابان نیاز دارد من می رفتم ادامه مطلب ...
به محمودرضا گفتم: تو پاسداری و پیش اهلبیت (ع) پارتی داری؛ اینجا توسلی بکن شاید حل شود. مثل همیشه شکسته نفسی کرد و گفت ما که کسی نیستیم.. ادامه مطلب ...