شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات شهدا ( شهدای مدافع حرم - شهدای هسته ای - شهدای مقاومت - آتش نشانان شهید - شهدای مدافع امنیت - شهدای خدمت )

مهر تربت (خاطره ای از شهید احمدی روشن )

مهر تربت (خاطره ای از شهید احمدی روشن )

اذان گفته بودند. زود مهر برداشتم و رفتم برای نماز.
مصطفی هنوز نیامده بود. برگشتم
مثل همیشه کله اش را کرده بود داخل جا مهری و مهرها رو زیر و رو می کرد. ادامه مطلب ...

مقنعه ( خاطره ای از شهید حمید باکری )

مقنعه ( خاطره ای از شهید حمید باکری )

به من می‌گفت« فاطمه ! این چیه که زن‌ها می‌پوشند ؟ »
می‌گفتم « مقنعه را می‌گویی ؟ »
می‌گفت : « نمی‌دانم اسمش چیه ادامه مطلب ...

شهادتین ( خاطره ای از شهیده  نسرین افضل )

شهادتین ( خاطره ای از شهیده نسرین افضل )

ساعت ده شب بود. مراسم دعای توسل تمام شده بود. موقعی که می‌خواستند سوار ماشین شوند،
صدای تک تیرهایی به گوش می‌رسید، نزدیک ماشین نسرین گفت: بچه‌ها شهادتینتون را بگید.
دلم شور می‌زنه. فاطمه سوار ماشین شد و گفت: توی تب می‌سوزی، انگار توی کوره هستی. دلشوره ات هم به خاطر همینه. ما که تب نداریم شهادتین را نمی‌گیم،
  ادامه مطلب ...

سیلی سرباز بر صورت فرمانده (خاطره ای از شهید بروجردی )

سیلی سرباز بر صورت فرمانده (خاطره ای از شهید بروجردی )

در دفتر فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه هفت از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد.
مسئول دفتر گفت:" این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره".
فرمانده گفت:" خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمیشه دوباره بری ادامه مطلب ...

زیادی  گناه (خاطره ای از شهید سید مجتبی علمدار )

زیادی گناه (خاطره ای از شهید سید مجتبی علمدار )

رفتم هیئت رهوران امام ره تا بلکه... مجلس خیلی با حال و با صفایی بود
اما آنچه می خواستم نشد !
بعد از مراسم رفتم جلو و مداح هیئت را پیدا کردم. می گفتند نامش سید مجتبی علمدار است.

  ادامه مطلب ...

سه تامون رو زدیم (خاطره ای از شهید مهدی باکری و حسن شفیع زاده)

سه تامون رو زدیم (خاطره ای از شهید مهدی باکری و حسن شفیع زاده)

توی آبادان، رفته بود جبهه ی فیاضیه، شده بود خمپاره انداز.
شهید شفیع زاده دیده بانی می کرد و گرا به ش می داد ، اوهم می زد.
همان روزهایی که آبادان محاصره بود ادامه مطلب ...

سه تامون رو زدیم (خاطره ای از شهید مهدی باکری و حسن شفیع زاده)

سه تامون رو زدیم (خاطره ای از شهید مهدی باکری و حسن شفیع زاده)

توی آبادان، رفته بود جبهه ی فیاضیه، شده بود خمپاره انداز.
شهید شفیع زاده دیده بانی می کرد و گرا به ش می داد ، اوهم می زد.
همان روزهایی که آبادان محاصره بود ادامه مطلب ...

قل هوالله بخونید و بیاین ( خاطره ای از شهید مهدی باکری )

قل هوالله بخونید و بیاین ( خاطره ای از شهید مهدی باکری )

ده تا کامیون می بردیم منطقه ؛ پر مهمات.
رسیدیم بانه هوا تاریک تاریک شده بود.
تا خط هنوز راه بود. دیدیم اگر برویم ، خطرناک است ادامه مطلب ...

کجا با این عجله! (خاطره ای از شهید مهدی باکری )

کجا با این عجله! (خاطره ای از شهید مهدی باکری )

بهمان گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .»
تعجب کرده بودیم.
سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد ادامه مطلب ...

نظافت توالت ( خاطره ای از شهید سید احمد پلارک )

نظافت توالت ( خاطره ای از شهید سید احمد پلارک )

شهید سید احمد پلارک در زمان جنگ در یکی از پایگاه های پشت خط به عنوان یک سرباز معمولی کار میکرد
او همیشه مشغول نظافت توالت های آن پایگاه بوده و همواره بوی بدی بدن او را فرا میگرفت
تا اینکه ... ادامه مطلب ...

به خدا و حضرت زهرا می سپارمتان (خاطره ای از شهید برونسی )

به خدا و حضرت زهرا می سپارمتان (خاطره ای از شهید برونسی )

اولين دفعه كه مي خواستم به جبهه بروم براي خداحافظي به خانه آمدم و ديدم كه خانمم حالت غش به او دست داده و خيلي وضع ناجوري داشت. مي گفت: بالاي سرش ايستادم تا بالاخره به هوش آمد.  ادامه مطلب ...

جبهه بیشتر به من نیاز دارد تا پدرم (خاطره ای از شهید برونسی )

جبهه بیشتر به من نیاز دارد تا پدرم (خاطره ای از شهید برونسی )

پدرشان بعد از اينكه از جبهه برگشتند ، مريض بودند. در روستا كشاورزي مي كردند و هنگام درو كردن گندم مريض مي شوند و ايشان را به مشهد مي آورند . در مشهد او را به دكتر برديم و دكتر گفت : ايشان سكته كرده است . خيلي حالشان خراب بود ، ادامه مطلب ...

خیابان های شهر (خاطره ای از شهید عباس دوران )

خیابان های شهر (خاطره ای از شهید عباس دوران )

دلم نمی خواهد از سختی ها با همسرم حرفی بزنم. دلم می خواهد وقتی خانه می روم جز شادی و خنده چیزی با خودم نبرم؛ نه کسل باشم، نه بی حوصله و خواب آلود تا دل همسرم هم شاد شود
اما چه کنم؟ نسبت به همه چیز حساسیت پیدا کرده ام. معده ام درد می کند. دکتر می گوید فقط ضعف اعصاب است. چطور می توانم عصبانی نشوم؟ ادامه مطلب ...

خدا لعنتت کند! (خاطره ای از شهید آوینی )

خدا لعنتت کند! (خاطره ای از شهید آوینی )

احتمالاً زمستان سال 68 بود كه در تالار انديشه فيلمي را نمايش دادند كه اجازه اكران از وزارت ارشاد نگرفته بود.
سالن پر بود از هنرمندان، فيلمسازان، نويسندگان و ... ادامه مطلب ...

سربازان امام زمان عج ( خاطره ای از شهید محمود کاوه )

سربازان امام زمان عج ( خاطره ای از شهید محمود کاوه )

بچه ها را جمع كردن توي ميدان صبحگاه پادگان؛ قرار بود آيت ا... موسوي اردبيلي برايمان سخنراني كنند.
لابلاي صحبت هايشان گفتند: امام فرمودند، من به پاسدارها خيلي علاقه دارم، چرا كه پاسدارها سربازان امام زمان (عج) هستند. ادامه مطلب ...

آزمون الهی ( خاطره ای از شهید محمود کاوه )

آزمون الهی ( خاطره ای از شهید محمود کاوه )

از سر شب حالتي داشت كه احساس مي كردم مي خواهد چيزي به من بگويد،
بالاخره سر صحبت را باز كرد و گفت: بابا! خبرداري كه ضد انقلاب تو كردستان خيلي شلوغ كرده؟ اگه بخوام برم اون جا، شما اجازه مي دي؟ ادامه مطلب ...

بیت المال (خاطره ای از شهید احمد کاظمی )

بیت المال (خاطره ای از شهید احمد کاظمی )

خیلی کم پیش می‌آمد که بچه‌هایش را همراه خود بیاورد. آنروز ظاهرا خانواده حاجی جایی رفته بودند و او مجبور شده بود محمّد مهدی را همراه خود بیاورد.
از صبح که آمد خودش رفت جلسه و محمّد مهدی را پیش ما گذاشت ادامه مطلب ...

ناموس (خاطره ای از شهید علی خلیلی )

ناموس (خاطره ای از شهید علی خلیلی )

وقتی ضارب علی را با چاقو زد، ما پیکر غرق خونش را به کناری کشیدیم
پیرمردی آمد وگفت : خوب شد؟همین و می خواستی؟ ادامه مطلب ...

نماز اول وقت (خاطره ای از شهید علی خلیلی )

نماز اول وقت (خاطره ای از شهید علی خلیلی )

رسم خوبی داشتیم,ماه رمضون ها بعضی شب ها چندتااز مربی ها جمع
میشدیم افطاری میرفتیم خونه ی دانش آموزا.یه بار تو یکی از شبا تو
ترافیک گیر کردیم ادامه مطلب ...

نان و ماست ( خاطره ای از شهید حسن باقری )

نان و ماست ( خاطره ای از شهید حسن باقری )

برای رفتن به خانه دو دل بود. یادش رفته بود نان بگیرد. بهش گفتم: «سهمیه امروز یه دونه نان و ماست پاکتیه، همینو بردار و برو.»
گفت: «اینو دادن این جا بخورم، نمی دونم زنم می تونه بخوره یا نه.» ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد