اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
تو جبهه هم دیگر را می دیدیم.وقتی برمی گشتیم شهر، کم تر.
همان جا هم دو سه روز یک بار باید می رفتم می دیدمش. نمی دیدمش، روزم شب نمی شد.
مجروح شده بود.نگرانش بودم. هم نگران هم دلتنگ.
نرفتم تا خودش پیغام داد « بگید بیاد ببینمش.دلم تنگ شده. »
خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بیمارستان.
روی تخت دراز کشیده بود. آستین خالیش را نگاه می کردم.
او حرف می زد، من توی این فکر بودم « فرمانده لشکر ؟ بی دست؟ »
یک نگاه می کرد به من، یک نگاه به دستش، می خندید.......
*******
می پرسم: درد داری ؟
می گوید : نه زیاد
- می خوای مسکن بهت بدم؟
- نه
می گم : هرطور راحتی.
لجم گرفته. با خودم می گویم این دیگه کیه ؟ دستش قطع شده، صداش در نمی آد.