اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی)هی می رفت و می آمد. برای رفتن به خانه دو دل بود. یادش رفته بود نان بگیرد.
بهش گفتم: «سهمیه امروز یه دونه نان و ماست پاکتیه، همینو بردار و برو.»
گفت: «اینو دادن این جا بخورم، نمی دونم زنم می تونه بخوره یا نه.»
گفتم: « این سهم توست. می تونی دور بریزی یا بخوری»
یکی دوبار رفت و آمد. آخر هم نان و ماست را گذاشت و رفت.