هرسه تاشان فرمان ده لشکر بودند ؛ مهدی باکری ، مهدی زین الدین و اسدی. می خواستیم نماز جماعت بخوانیم ادامه مطلب ...
هرسه تاشان فرمان ده لشکر بودند ؛ مهدی باکری ، مهدی زین الدین و اسدی. می خواستیم نماز جماعت بخوانیم ادامه مطلب ...
توی قیافه ی همه می شد خستگی را دید. دو مرحله عملیات کره بودیم .
آقا مهدی وضع را که دید، به بچه های فنی – مهندسی گفت جایی درست کنند برای صبحگاه. درستش کرد, یک روزه...
ادامه مطلب ...
سرجلسه ، وقت نماز که می شد، تعطیل می کرد تا بعد نماز . داشتیم می رفتیم اهواز . اذان می گفتند. گفت« نماز اول وقت رو بخونیم .» کنار جاده آب گرفته بود... ادامه مطلب ...
اولین روز عملیات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره ، با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد.... ادامه مطلب ...
چند روز مانده بود تا عملیات بدر. جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقی ها . توی سنگر کمین ، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و... ادامه مطلب ...
سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم عقب موتور نشسته بود.
از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یکدفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟!
ادامه مطلب ...
خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري بهش ميرساند. ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادنها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود. او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همهي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!» ادامه مطلب ...
یک بار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور و نمازش که تمام شد، گفتم «منصور جان، مگه جا قحطیه که میآی میایستی وسط بچهها نماز؟ خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم و بیام دنبال مهر تو بگردم.» تسبیح را برداشت و همان طور که میچرخاندش، گفت «این کار فلسفه داره. ادامه مطلب ...
بعد از اینکه نامزد شدیم، رفت و آمد منصور از قبل هم کمتر شد. می آمد، سری می زد و می رفت. حتی اجازه نداشتیم با هم بیرون برویم. می ماند همان دیدارهای کوتاه آخر هفته. پنج شنبه که از مدرسه می آمدم، دست به کار می شدم. تا منصور برسد، خانه را برق می انداختم. حیاط را آب و جارو می کردم و چشمم به در می ماند تا او برسد. غذا را مادرم می گذاشت ادامه مطلب ...
منصور بعد از ازدواج به من حمید می گفت. این حمید جان و منصور جان گفتن های ما توی فامیل خیلی صدا کرده بود. چند بار هم بهمان اعتراض شد که مثلا بهتر نیست شما توی جمع به هم خانم و آقا بگویید؟ ادامه مطلب ...
زندگی بعد از منصور باید ادامه پیدا می کرد. باید بچه ها را جایی می رساندم که با هم برنامه ریزی کرده بودیم. باید روی پا می ایستادیم. درست همان طور که منصور دوست داشت. منصور در ظاهر از بین ما رفته بود، ولی انگار همه جا پیشمان بود. من همه جا منصور را می دیدم. توی فکر من، منصور همیشه خانه بود و توی اتاق کارش. گاه حتی وقتی بچه ها نبودند، یک سینی چای می ریختم و می رفتم اتاقش ادامه مطلب ...
دعوت شده بودیم به یک عروسی. پارچه خریدیم و برش زدم که برای مراسم پیراهن بدوزم، امافرصت نمی شد بدوزمش. شبی که عروسی بود، بی حوصله بودم. گفتم: «منصور، دیدی آخرش نرسیدم اون لباس رو بدوزم؟ دیگه نمی تونم عروسی برم.» منصور گفت: «حالا برو اتاق رو ببین، شاید بتونی بری.» گفتم: «اذیت نکن. آخه چه جوری می شه بدون لباس رفت؟» منصور دستم را گرفت و من را سمت اتاق برد ادامه مطلب ...
وقتی خانه می آمد، خیلی خوش رو بود. با خودش شادی می آورد. زیر لب سوت می زد؛ یک آهنگ خاصی. علامت آمدنش بود. با صدای بلند سلام می داد. بچه ها می دویدند جلو و سلام می کردند. منصور جواب آنها را داده نداده، سراغ من می آمد. هیچ وقت نمی شد من اول سلام کنم. جواب سلامش را که می دادم، ادامه مطلب ...
از در مدرسه آمد تو. رفتم طرفش. دست دادم. پوستش زبر بود، مثل همیشه.
درس و بازیمان که تمام می شد، می رفت...
ادامه مطلب ...
دبیرستان، سال اول، نفری سه چهارتا تجدید آوردیم. سال دوم رفتیم رشته ی ریاضی. افتادیم دنبال درس. مسئله های جبر، مثلثات و هندسه را که کسی توی کلاس از پسشان برنمی آمد، حل می کردیم... ادامه مطلب ...
از آن بچه های شب امتحانی بود. کنکور هم همین طور خواند از سر جلسه امتحان کنکور که آمد، گفت «رتبه م سه رقمی میشه.... ادامه مطلب ...
از حرم امام رضا(ع) آمدیم بیرون. نیمه شب بود؛ زمستان. هوا عجیب سرد بود. پیرمرد میرفت سمت حرم.
- سلام حاجی!
ادامه مطلب ...
یکی از ارگان های نظامی دنبال نیروهای فنی-مهندسی بود. مصطفی داوطلب شد و رفت. روی سوخت موشک کار می کردند. بعضی از آنهایی که آنجا بودند، تخصص نداشتند... ادامه مطلب ...
رفتیم قم از دفتر مراجع برای کانون نهج البلاغه کمک بگیریم. گفتم «بریم خونه ی آیت الله حسن زاده آملی.»
سرظهر بود. حاج آقا آمد جلوی در. گفت «شما عقل ندارید دم ظهر در خونه مردم رو میزنید؟»
اخلاق حاج آقا را میشناختم. گفتم «حاج آقا، دانشجو اگه عقل داشت، دانشگاه نمیرفت.»...
ادامه مطلب ...