اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
تا قبل از شروع زندگی مشترک دانشگاه رفته بودم، بیرون می رفتم و می خواستم تحصیلاتم را هم ادامه بدهم
اما وقتی با مهدی ازدواج کردم و بچه دار هم شدیم آن قدر در خانه خوش بودم که دلم نمی خواست جایی بروم.
تا جایی که همه می گفتند: تو چی از خونه می خوایی که چسبیدی به کنجش؟!
آنقدر جو خانهمان را دوست داشتم که دلم نمیخواست رهایش کنم.
ماندن در این چاردیواری برایم لذت داشتآنقدر که حتی تصمیم گرفتم
جای ادامه تحصیل و بیرون رفتن از خانه بمانم داخل بیشتر مادر و همسر باشم.