اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
از حرم امام رضا(ع) آمدیم بیرون.
نیمه شب بود؛ زمستان. هوا عجیب سرد بود.
پیرمرد میرفت سمت حرم.
- سلام حاجی!
جوابمان را داد.
از زور سرما خودش را مچاله کرده بود.
آب توی چشمهایش جمع شده بود.
مصطفی شال گردنش را باز کزد، انداخت دور گردن پیرمرد.
- حاج آقا! التماس دعا.