اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
زندگی بعد از منصور باید ادامه پیدا می کرد. باید بچه ها را جایی می رساندم که با هم برنامه ریزی کرده بودیم.
باید روی پا می ایستادیم. درست همان طور که منصور دوست داشت. منصور در ظاهر از بین ما رفته بود، ولی انگار همه جا پیشمان بود.
من همه جا منصور را می دیدم. توی فکر من، منصور همیشه خانه بود و توی اتاق کارش.
گاه حتی وقتی بچه ها نبودند، یک سینی چای می ریختم و می رفتم اتاقش.
منصور سر بلند می کرد و با همان مهربانی و معصومی می گفت: «حمید، من شرمنده ام. شدم عین یه مهمون توی این خونه. می آم و می رم.
هیچ کمکی هم بهت نمی کنم.» کمی بعد، اشک هایم را پاک می کردم، چای یخ شده را تنهایی می خوردم و بیرون می آمدم.