اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
پدر مهدی گاراژ داشت و او هم کنار پدرش امرار معاش میکرد.
توانستیم با مقداری پس انداز و وام و قناعت خانهای بخریم اما بعد تصمیم گرفتیم آن را بفروشیم. با پولش زمین کشاورزی گرفت،
می گفت کشاورزی شغل انبیاست و این کار واجب تر است.
در ذهنش بود وقتی درخت ها بزرگ شد یک اتاق هم همانجا بسازد تا هر وقت خواستیم برویم آنجا راحت باشیم.
بیشترین درختی را هم که کاشت درخت میوه مورد علاقهاش «انار» بود.
اینقدر انار دوست داشت که فصلش که میشد تا سرم را بر می گرداندم یک قابلمه دون شده بود.
موقعی که میخواست برود بهش می گفتم: بروی من دلم برای انار دون شدها تنگ میشه. الان هم انار دون شده برایش خیرات می کنم.