پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!» ادامه مطلب ...
می گفت « دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم »
یکی از دوستانش می گفت : در حال عکس گرفتن بودم که دیدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است . فکر کردم نماز می خواند ؛ اما دیدم هوا کاملاَ روشن است و وقت نماز گذشته
ادامه مطلب ...
اذان گفته بودند. زود مهر برداشتم و رفتم برای نماز.
مصطفی هنوز نیامده بود. برگشتم
مثل همیشه کله اش را کرده بود داخل جا مهری و مهرها رو زیر و رو می کرد.
ادامه مطلب ...
بهمان گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .»
تعجب کرده بودیم.
سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد
ادامه مطلب ...
رسم خوبی داشتیم,ماه رمضون ها بعضی شب ها چندتااز مربی ها جمع
میشدیم افطاری میرفتیم خونه ی دانش آموزا.یه بار تو یکی از شبا تو
ترافیک گیر کردیم
ادامه مطلب ...
اگر بین بسیجی ها حرفی می شد می گفت « برای این حرف ها بهم تهمت نزنید. این تهمت ها فردا باعث تهمت های بزرگتری می شه. اگه از دست هم ناراحت شدید، دو رکعت نماز بخوانید ادامه مطلب ...
داشتم برای نماز ظهر وضو می گرفتم، دستی به شانه ام زد. سلام و علیک کردیم. نگاهی به آسمان کرد و گفت « علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم. ادامه مطلب ...
اگر از دست کسي ناراحت شديد
دو ركعت نماز بخوانيد،
بگوييد: خدايا! اين بنده تو حواسش نبود..
ادامه مطلب ...
همسر شهيد حاج محمد ابراهيم همت مي گويد: «ابراهيم بعد از چند ماه عمليات به خانه آمد. سر تا پا خاكي بود و چشم هايش سرخ شده بود. به محض اينكه آمد، وضو گرفت و رفت كه نماز بخواند. به او گفتم: حاجي لااقل يه خستگي دَر كُن، بعد نماز بخوان. سر سجاده اش ايستاد و در حالي که ... ادامه مطلب ...
چند شبى بود كه نيمه هاى شب از خواب بيدار مىیشدم ، ولى حال اين را كه برخيزم و نماز شب بخوانم نداشتم .
در واقع توفيق نداشتم . كوهستانى بودن منطقه ، و اين كه روى زمين برف نشسته بود و فاصله ى زياد آب با ما،
سرما و ترس نيز در نخواندن نماز شب من مؤثر بود.
ادامه مطلب ...
رضا سگه یه لات بود تو مشهد
یه روز داشت میرفت تو دعوا شهیدچمران دیدش، دستش گرفت و گفت اگه مردی بیا بریم جبهه.
به غیرتش برخورد و به همراه شهید چمران رفت به جبهه...
ادامه مطلب ...
عباس نمازش را بسیار با آرامش و خشوع می خواند. در بعضی وقتها كه فراغت بیشتری داشت آیه «ایّاك نعبد و ایّاك نستعین» را هفت بار با چشمانی اشكبار تكرار می كرد. ادامه مطلب ...
خیلی سخت است که انسان بخواهد در مورد کسی اینطور با قطعیت صحبت کند مگر اینکه مدت زیادی را با او زندگی کرده باشد. بنده حدود سی سال با حسن بودم و حتی یکبار ندیدم او برای نمازش وضو بگیرد ادامه مطلب ...
هرسه تاشان فرمان ده لشکر بودند ؛ مهدی باکری ، مهدی زین الدین و اسدی. می خواستیم نماز جماعت بخوانیم ادامه مطلب ...
سرجلسه ، وقت نماز که می شد، تعطیل می کرد تا بعد نماز . داشتیم می رفتیم اهواز . اذان می گفتند. گفت« نماز اول وقت رو بخونیم .» کنار جاده آب گرفته بود... ادامه مطلب ...
یک بار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور و نمازش که تمام شد، گفتم «منصور جان، مگه جا قحطیه که میآی میایستی وسط بچهها نماز؟ خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم و بیام دنبال مهر تو بگردم.» تسبیح را برداشت و همان طور که میچرخاندش، گفت «این کار فلسفه داره. ادامه مطلب ...
گفتم:" با فرمانده تان کار دارم."
گفت:"الان ساعت یازده است،ملاقاتی قبول نمی کند."
رفتم پشت در اتاقش در زدم،گفت:"کیه؟"
ادامه مطلب ...
سر تا پاش خاكي بود. چشمهاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما.
دو ماه بود نديده بودمش.
ـ حداقل يه دوش بگير، يه غذايي بخور. بعد نماز بخون.
ادامه مطلب ...
می خواست برگرده جبهه بهش گفتم: پسرم! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند .
چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست.
وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد.
ادامه مطلب ...
سر سفره عقد نشسته بوديم، عاقد که خطبه را خواند، صداي اذان بلند شد. حسين برخاست، وضو گرفت و ... ادامه مطلب ...