اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
سر تا پاش خاكي بود. چشمهاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما.
دو ماه بود نديده بودمش.
ـ حداقل يه دوش بگير، يه غذايي بخور. بعد نماز بخون.
سر سجاده ايستاد. آستينهاش را پايين كشيد و گفت «من با عجلهاومدهم كه نماز اول وقتم از دست نره.»
كنارش ايستادم. حس ميكردم هر آن ممكن است بيفتد زمين. شايداينجوري ميتوانستم نگهش دارم.