اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
فرزند شهید کاظمی در خاطره ای از پدر بزرگوار خود میگوید:
دانشگاه من نزديک محل کار بابا بود و بيشتر شب ها با او بر مي گشتم خانه .خب بايد صبر مي کردم تا کارهايش تمام شود . بعضي وقت ها به ساعت 11 يا حتي ديرتر هم مي کشيد. به غير از ماه رمضان به ياد نمي آورم بابا زودتر از 8 شب آمده باشد خانه.
من مي رفتم در يک اتاقي و مشغول به درس خواندن می شدم .بعضي وقت ها هم دراز مي کشيدم و چرتي مي زدم.
وقتي با بابا بر مي گشتيم خانه، براي من ديگر جاني باقي نمانده بود.اما بابا که قطعا خيلي بيشتر از من دويده بود و خسته شده بود، در خانه را که باز مي کرد چنان سلام گرمي مي کرد که انگار تازه اول صبح است و بيدار شده است. مي گفت:« خيلي مخلصيم»، «خيلي چاکريم»!
هميشه در تعجب بودم که بابا چه حالي دارد با اين همه کار و خستگي اين قدر شارژ و سرحال است.