شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

شهید عباس بابایی

عباس بابایی
شهید عباس بابایی

زندگینامه شهید عباس بابایی

خاطرات شهید عباس بابایی

    شرط مرخصی امام خمینی به شهید بابایی

    شرط مرخصی امام خمینی به شهید بابایی

    شهید بابایی در زمان دفاع مقدس خدمت امام خمینی(ره) رسیدند و از ایشان برای انجام کاری در اوقاتی که آسیبی به کار جنگ نمی خورد، مرخصی خواستند.
    وقتی امام راجع به دلیل مرخصی گرفتن در آن بحبوحه ی جنگ پرسیدند ... ادامه مطلب ...

    مداد بیت المال (خاطره ای از شهید بابایی )

    مداد بیت المال (خاطره ای از شهید بابایی )

    عد از ظهر یكی از روزهای پاییزی، كه تازه چند ماهی از شروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس می گذشت، او را به محل كارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم.
    در اتاق كارم به عباس گفتم: پسرم پشت این میز بنشین و مشق هایت را بنویس ادامه مطلب ...

    پپسی نه! ( خاطره ای از شهید بابایی )

    پپسی نه! ( خاطره ای از شهید بابایی )

    چند بار به او گفتم كه برای من پپسی بگیرد ، ولی دوباره می دیدم كه فانتا خریده است . یك بار به او اعتراض كردم كه چرا پپسی نمی خری ؟ مگر چه فرقی می كند و از نظر قیمت كه با فانتا تفاوتی ندارد ،
    آرام و متین گفت :« حالا نمی شود شما فانتا بخورید؟» ادامه مطلب ...

    دسته عزاداری (خاطره ای از شهید عباس بابایی )

    دسته عزاداری (خاطره ای از شهید عباس بابایی )

    ازساختمان عملیات اومدیم بیرون  راننده منتظرما بوداماعباس بهش گفت:«ماپیاده میایم شما بقیه بچه هاروبرسون»دنبالش راه افتادم جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزادارشنیده میشدعباس گفت :«بریم طرف دسته عزادار»به خودم اومدم که دیدم عباس کنارم نیست.. ادامه مطلب ...

    دیگر احتیاجی به نخ نیست ( خاطره ای از شهید بابایی )

    دیگر احتیاجی به نخ نیست ( خاطره ای از شهید بابایی )

    یك روز هنگامی كه برای مطالعه و تمرین درس ها به اتاق عباس رفتم ، در كمال شگفتی «نخی» را دیدم كه به دو طرف دیوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نیم تقسیم كرده بود . نخ در ارتفاع متوسط بود ، به طوری كه مجبور به خم شدن و گذر از نخ شدم . به شوخی گفتم : «عباس ! این چیه! چرا بند رخت را در اتاقت بسته ای؟» ادامه مطلب ...

    فرار از دست شیطان ( خاطره ای از شهید بابایی )

    فرار از دست شیطان ( خاطره ای از شهید بابایی )

    در دوران تحصیل در آمریكا، روزی در بولتن خبری پایگاه «ریس» كه هر هفته منتشر می شد، مطلبی نوشته شده بود كه توجه همه را به خود جلب كرد.
    مطلب این بود: دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود تا شیطان را از خودش دور كند. ادامه مطلب ...

    والیبال ( خاطره ای از شهید بابایی )

    والیبال ( خاطره ای از شهید بابایی )

    پس از پایان این مرحله، دانشجویان می توانستند ورزش دلخواه خودشان را انتخاب كنند و عباس كه والیبالیست خوبی بود با تعدادی از بچّه های ایرانی یك تیم والیبال تشكیل داده بودند. آن روزها بیشترین سرگرمی ما بازی والیبال بود ادامه مطلب ...

    طلاها را بفروش (خاطره ای از شهید بابایی )

    طلاها را بفروش (خاطره ای از شهید بابایی )

    پنج یا شش روز به عید سال 1361 مانده بود . ساعت ده شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا كه شامل یك سینه ریز و تعدادی دستبند بود به من داد و گفت :« فردا به پول نیاز دارم ، اینها را بفروش» ادامه مطلب ...

    نماز و روزه ( از خاطرات شهید بابایی )

    نماز و روزه ( از خاطرات شهید بابایی )

    عباس نمازش را بسیار با آرامش و خشوع می خواند. در بعضی وقتها كه فراغت بیشتری داشت آیه «ایّاك نعبد و ایّاك نستعین» را هفت بار با چشمانی اشكبار تكرار می كرد. ادامه مطلب ...

    ثارالله ( ازخاطرات شهید عباس بابایی )

    ثارالله ( ازخاطرات شهید عباس بابایی )

    روزی به همراه شهید بابایی برای پرواز آماده شدیم.در آن زمان ایشان استاد پروازی بنده بودند و من هم شاگرد ایشان. وقتی برای پرواز آماده شدیم و خواستیم پرواز کنیم، هواپیما دچار اشکال شد و به ناچار از آن بیرون آمدیم. وقتی که کارکنان فنی هواپیما شروع به بررسی و رفع اشکال نمودند، شهید بابایی در کنار هواپیما روی زمین نشستند و آرام به کار آنان نگاه کردند. ادامه مطلب ...

    پرواز انقلابی (از خاطرات شهید بابایی)

    پرواز انقلابی (از خاطرات شهید بابایی)

    قبل از پیروزی انقلاب در پایگاه اصفهان در سمت فرمانده گردان « F-14» در یك مانور هوایی به مناسبت روز 24 اسفند شركت داشت. من به عنوان فرمانده گردان هماهنگیهای لازم را انجام دادم و در روز مقرر به پرواز درآمدیم. فرمانده دسته اول من بودم و عباس هم در دسته من پرواز می كرد. باید بگویم كه رژه در حضور شاه برگزار می شد. ادامه مطلب ...

    روی اسم خود خط کشید ( از خاطرات شهید بابایی )

    روی اسم خود خط کشید ( از خاطرات شهید بابایی )

    مگر شما بالاترین ساعت پروازی را ندارید؟ مگر شما شبانه روز به پرسنل این پایگاه خدمت نمی كنید؟ مگر شما... ؟
    ولی می دانستم هر چه بگویم فایده ای نخواهد داشت. سكوت كردم و بی آنكه چیزی بگویم، لیست اسامی را پیش رویش گذاشتم ادامه مطلب ...

    می برمش حمام ( از خاطرات شهید بابایی )

    می برمش حمام ( از خاطرات شهید بابایی )

    مدتی قبل از شهادتش ، در حال عبور ازخیابان سعدی قزوین بودم كه ناگهان عباس را دیدم .
    او معلولی را كه هر دو پا عاجز بود و توان حركت نداشت ، بردوش گرفته بود و... ادامه مطلب ...

    عباس عشق دوم داشت (از خاطرات شهید بابایی)

    عباس عشق دوم داشت (از خاطرات شهید بابایی)

    شب رفتن به حج ، توی خانه كوچكمان ، آدم های زیادی برای خداحافظی و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفری می شدند.
    عباس صدایم كرد كه برویم آن طرف ، خانه سابقمان . از این خانه جدیدمان ، كه قبل از این كه خانه ما بشود موتورخانه پایگاه بود، تا آن یكی راه زیادی نبود . ادامه مطلب ...

    دلتنگی ( ازخاطرات شهید بابایی )

    دلتنگی ( ازخاطرات شهید بابایی )

    وقتی نبود،وقتی منطقه بود و مدتها می شد که من و بچه ها نمی دیدمش،دلم می گرفت.توی خیابان زن ها و مرد ها را می دیدم که دست در دست هم راه می روند،غصه ام می شد.زن شوهر می خواهد بالای سرش باشد.
    می گفتم:«تو اصلا می خواستی این کاره بشوی چرا آمدی مرا گرفتی؟» ادامه مطلب ...

    پای تلفن سجده کرد ( از خاطرات شهید بابایی )

    پای تلفن سجده کرد ( از خاطرات شهید بابایی )

    برای دیدن من و بچه آمد قزوین .از خوشحالی این که بچه دار شده از همان دم در بیمارستان به پرستار ها و خدمتکارها پول داده بود ادامه مطلب ...

    غذای فرمانده ( از خاطرات شهید بابایی )

    غذای فرمانده ( از خاطرات شهید بابایی )

    زمانی که در قرارگاه رعد بودیم بنابر ضرورت های پروازی و موقعیت های ویژه جنگی تیمسار بابایی دستور دادند تا برای خلبانان شکاری غذای مخصوص پخته شود، ولی خود جناب بابایی با توجه به اینکه بیشترین پروازهای جنگی را انجام می دادند.. ادامه مطلب ...

    دیدار در عرفات ( از خاطرات شهید بابایی )

    دیدار در عرفات ( از خاطرات شهید بابایی )

    در صحرای عرفات وقتی روحانی کاروان مشغول خواندن دعای روز عرفه بود و حجاج می گریستند من یک لحظه نگاهم به گوشه سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد . ناگهان... ادامه مطلب ...

    با همان پنج وات سیمت را وصل کن ( از خاطرات شهید بابایی )

    با همان پنج وات سیمت را وصل کن ( از خاطرات شهید بابایی )

    قلبت وسط دريا باشد. ببين موج‌هايي مثل بني‌صدر و كارهاي آنها را! آنها مثل موج‌هايي هستند كه وقتي به صخره‌ها بخورند، كف مي‌شوند. قلبت وسط دريا باشد كه با هيچ چيزي نلرزد ادامه مطلب ...

    بوی عطر ( از خاطرات شهید بابایی )

    بوی عطر ( از خاطرات شهید بابایی )

    یك بار عباس خیلی بو می‌داد. از او سؤال كردم: چرا همه تیمسارها بوی عطر می‌دهند، ولی تو... ادامه مطلب ...

وصیتنامه شهید عباس بابایی

    اولین وصیت نامه   شهید عباس بابایی

    اولین وصیت نامه شهید عباس بابایی

    ملیحه جان به خدا قسم مسلمان بودن تنها فقط به نماز و روزه نیست البته انسان باید نماز بخواند و روزه هم بگیرد . اما برگردیم سرحرف اول اگر دوستت تو را ناراحت کرد بعد پشیمان شد و به تو سلام کرد و از تو کمک خواست حتما به او کمک کن . تا میتونی به دوستانت کمک کن و به هر کسی که می شناسی و یا نمی شناسی خوبی کن. نگذار کسی از تو ناراحت بشه و برنجه. ادامه مطلب ...

    دومین وصیت نامه شهید عباس بابایی

    دومین وصیت نامه شهید عباس بابایی


    خدايا،خدايا، تو را به جان مهدي (عج) تا انقلاب مهدي (عج) خميني را نگهدار . به خدا قسم من از شهدا و خانواده شهدا خجالت مي کشم وصيت نامه بنويسم . حال سخنانم را براي خدا در چند جمله انشاالله خلاصه مي کنم .
    خدايا مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده . ادامه مطلب ...

زندگینامه شهید عباس بابایی

    زندگینامه شهید عباس بابایی

    زندگینامه شهید عباس بابایی

    عباس بابایی، در سال ۱۳۲۹ در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود.
    وی دوره ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت و در سال ۱۳۴۸، به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد.
      ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد