اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
ازساختمان عملیات اومدیم بیرون راننده منتظرما بوداماعباس بهش گفت:«ماپیاده میایم شما بقیه بچه هاروبرسون»
دنبالش راه افتادم جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزادارشنیده میشدعباس گفت :
«بریم طرف دسته عزادار»به خودم اومدم که دیدم عباس کنارم نیست ،
پشت سرمن نشسته بودروی زمین داشت پوتین ها وجورابهاش رو درمی آورد،
بند پوتین هاش روبه هم گره زدوآویزونشون کرد به گردنش .شدحرّامام حسین.
رفت وسط جمعیت شروع کرد به نوحه خوندن .جمعیت هم سینه زنان راه افتادبه طرف مسجدپایگاه .
تااون روزفرمانده پایگاهی رواینطور ندیده بودم عزاداری کنه.پای برهنه بین سربازان وپرسنل،بدون اینکه کسی بشناسد ش....