شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات شهدا ( شهدای مدافع حرم - شهدای هسته ای - شهدای مقاومت - آتش نشانان شهید - شهدای مدافع امنیت - شهدای خدمت )

دو رکعت نماز به نیت ( از خاطرات شهید سید علی حسینی )

دو رکعت نماز به نیت ( از خاطرات شهید سید علی حسینی )

همیشه بعد از نماز صبح با حال و هوای خاصی دو رکعت نماز می خوند. نماز مستحبی زیاد می خوند، اما به این دو رکعت خیلی مقید بود. ادامه مطلب ...

اگه میگفت بمیر، می مردم!( از خاطرات شهید محمود کاوه )

اگه میگفت بمیر، می مردم!( از خاطرات شهید محمود کاوه )

یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم. اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه. کم مانده بود سکته کنم؛ سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد. با خودم گفتم: الان است که یک برخورد ناجوری با من بکند ادامه مطلب ...

نگاه معصومانه ( از خاطرات شهید سجاد طاهرنیا )

نگاه معصومانه ( از خاطرات شهید سجاد طاهرنیا )

در مزار شهدا  دیدمش  از آن دوست هایی بود که هروقت رشت می‏‌آمد حتما یک شام  در منزل ما مهمان بود و یا اگر من قم می رفتم حتما منزلشان  می‏‌رفتم آن روز هم دعوتش کردم اما گفت..  ادامه مطلب ...

الان وقت شهادتم نیست ( از خاطرات شهید روح الله عمادی )

الان وقت شهادتم نیست ( از خاطرات شهید روح الله عمادی )

​قبل از سفرش به سوریه یک کلیپ یک دقیقه ای از پروازش تهیه کرده بود، با یکی از مداحان  صحبت کرده بود تا اگر شهید شد در مراسمش بخواند. ادامه مطلب ...

نوکر بسیجی ها ( از خاطرات شهید حسن باقری )

نوکر بسیجی ها ( از خاطرات شهید حسن باقری )

چند ساعتی بود که در محوطه دیدبانی بود و هی دستور میداد و سازماندهی میکرد. ادامه مطلب ...

ایران را ارزان فروختی ؟( از خاطرات شهید سید حسن مدرس )

ایران را ارزان فروختی ؟( از خاطرات شهید سید حسن مدرس )

آقا! شنیده‌ام شما با قرارداد تنظیمی بین ما و دولت انگلیس مخالفت کرده‌اید.مدرّس: بلی،وثوق‌الدّوله: آیا قرارداد را خوانده‌اید ادامه مطلب ...

میخواهید خدا عاشق شما شود؟( از خاطرات شهید همت )

میخواهید خدا عاشق شما شود؟( از خاطرات شهید همت )

قلم می زنید برای خدا باشد گام بر می دارید برای خدا باشد 
  ادامه مطلب ...

ماهواره ( از خاطرات شهید رضا کارگربرزی )

ماهواره ( از خاطرات شهید رضا کارگربرزی )

چند نفری شروع کردن به مسخره کردن رضا که فلانی ، توی فلان جا مغز تو شستشو دادن ، تو کله شما کردن که ماهواره فلان و فلان…. ادامه مطلب ...

بسته کالا ( از خاطرات شهید مهدی عزیزی )

بسته کالا ( از خاطرات شهید مهدی عزیزی )

بعد از شهادتش، از سرکارش چند بسته کالا آوردند و گفتند: اینها برای مهدی است. او همیشه بسته ی کالایش را می برد ..
  ادامه مطلب ...

فلافل فروش ( از خاطرات شهید هادی ذالفقاری )

فلافل فروش ( از خاطرات شهید هادی ذالفقاری )

او هم کلاه را گذاشت روی سرش و گفت: به من میاد؟سید علی هم لبخندی زد و به شوخی گفت: دیگه تموم شد شهدا برای همیشه سرت کلاه گذاشتند. ادامه مطلب ...

سس فرانسوی ( از خاطرات شهید هادی ذالفقاری )

سس فرانسوی ( از خاطرات شهید هادی ذالفقاری )

گفتم: پسر خوب، صورت مهم نیست، باطن و سیرت انسان‌ها مهم است که الحمدلله باطن تو بسیار عالی است. ادامه مطلب ...

ناشنوا ( از خاطرات شهید عبدالمطلب اکبری )

ناشنوا ( از خاطرات شهید عبدالمطلب اکبری )

وقتی دید ما نمی‌فهمیم، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید و رویش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری. بعد به ما نگاه کرد و گفت: ‌نگاه کنید! خندید، ما هم خندیدیم. ادامه مطلب ...

خرید عروسی ( از خاطرات شهید ناصر کاظمی )

خرید عروسی ( از خاطرات شهید ناصر کاظمی )

این شد خرید من . اما ناصر را هر کار کردیم نیامد.گفت : " من خریدی ندارم . کت و شلوار که هیچ وقت نمی پوشم، ادامه مطلب ...

کاغذ خواستگاری ( از خاطرات شهید سید علی حسینی )

کاغذ خواستگاری ( از خاطرات شهید سید علی حسینی )

هنوز آن کاغذ را دارم؛شرایطش را خلاصه،رویش نوشته بود و پایینش را امضا کرده بود.تمام جلسه خصوصی صحبت ما درباره ازدواج ختم شد به همان کاغذ؛مختصر و مفید.. ادامه مطلب ...

خانه یا مرغدانی ( از خاطرات شهید همت )

خانه یا مرغدانی ( از خاطرات شهید همت )

​یادم هست حتی چراغ خوراک پزی نداشتیم؛یعنی نتوانستیم بخریم و آن مدت اصلا غذای پختنی نخوردیم.این شروع زندگی ما بود. ادامه مطلب ...

معجزه خطبه عقد ( از خاطرات شهید همت )

معجزه خطبه عقد ( از خاطرات شهید همت )

اولین دیدارمان در پاوه را یادم نمی رود که به خاطر بحث با یکی از روحانیون اهل سنت، چقدر با عصبانیت با من برخورد کرد ادامه مطلب ...

یک سکه به نیت امام (ره) ( از خاطرات شهید ناصر کاظمی )

یک سکه به نیت امام (ره) ( از خاطرات شهید ناصر کاظمی )

​وقتی آمدند برای تعیین مهریه، اول از رسم و رسوم ما پرسید واین که دوست دارم مهریه ام چه قدر باشد. گفتم: خیلی دوست دارم برم مکه.. ادامه مطلب ...

جهیزیه نقدی ( از خاطرات شهید آبشناسان )

جهیزیه نقدی ( از خاطرات شهید آبشناسان )

​پدرم ارتشی بود و می دانست که زندگی مان خانه به دوشی است و وسایلمان در نقل مکان کردن از بین می رود؛ برای اینکه جهیزیه‌ام را کامل داده باشد و خرج تجملات هم نکرده باشد، ادامه مطلب ...

نماز جماعت در عروسی ( از خاطرات شهید محمد علی رهنمون )

نماز جماعت در عروسی ( از خاطرات شهید محمد علی رهنمون )

​شنیده بودیم نماز جماعت و اول وقت برایش اهمیت دارد، ولی فکر نمی کردیم این قدر مصمم باشد! ادامه مطلب ...

فقط لباس ( از خاطرات شهید آوینی )

فقط لباس ( از خاطرات شهید آوینی )

زمان ما هم مثل همیشه، رسم و رسوم ازدواج زیاد بود. ریخت و پاش هم بیداد می کرد.ولی ما از همان اول ساده شروع کردیم؛ خریدمان.. ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد