اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
یک آینه کوچک خریدیم ، یک حلقه هزار تومانی و به
اصرار مادرش یک انگشتر سه هزار تومانی ؛ و سراغ چیز دیگری
نرفتم . این شد خرید من . اما ناصر را هر کار کردیم نیامد.
گفت : " من خریدی ندارم . کت و شلوار که هیچ وقت نمی پوشم،
حلقه هم که دست نمی کنم ؛ پس دیگر خریدی نداریم .
ولی ما دست بردار نبودیم . با برادرم رفتیم برایش شلوار و بلوز و پلیور خریدیم
چیزهایی که می دانستم می پوشد .