شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات شهدا ( شهدای مدافع حرم - شهدای هسته ای - شهدای مقاومت - آتش نشانان شهید - شهدای مدافع امنیت - شهدای خدمت )

ان شاالله توعمودی ومن افقی! ( از خاطرات شهید انتظاری )

ان شاالله توعمودی ومن افقی! ( از خاطرات شهید انتظاری )

سال اول ازدواجمان قول داده بود برای ایام عید نوروز حتما به یزد بیاید تا با هم باشیم.
قبل از عید امام خمینی (ره) از رزمندگان درخواست کردند که به علت کمبود نیرویی که در آن ایام با آن مواجه بودیم هرکس می تواند مرخصی نگیرد ودر جبهه بماند. ادامه مطلب ...

ماشین ژیان داشت ( از خاطرات شهید صیاد شیرازی )

ماشین ژیان داشت ( از خاطرات شهید صیاد شیرازی )

اوایل انقلاب ماشین ژیان داشت.
 بهش گفتم : بابا این همه ماشین توی پارکینگ ، چرا یکیش رو بر نمی داری سوارشی؟
می گفت: همین هم از سرم زیاده. ادامه مطلب ...

مردم که به چنین فردی زن نمی دهند ( از خاطرات شهید میر افضلی )

مردم که به چنین فردی زن نمی دهند ( از خاطرات شهید میر افضلی )

خیلی به او اصرار کردم تا داماد شود. گفت: باشه بی بی، هر چی شما بگویی، فقط می خواهم خانواده ی خوبی باشند و با جبهه رفتن من مشکلی نداشته باشند. ادامه مطلب ...

چقدر سخته ( از زبان مادر شهید حسن فاتحی )

چقدر سخته ( از زبان مادر شهید حسن فاتحی )

هر لحظه از عمرم را منتظر آمدن حسن بودم؛ گاهی فکر می‌کردم که او اسیر شده است؛ گاهی می‌گفتم شاید مجروح شده و او را بیمارستان شهرهای دیگر برده‌اند؛ شاید این بچه گم شده است و به خاک عراق رفته و ... ادامه مطلب ...

شهید اسمعیل قربانی فرزند ابراهیم

شهید اسمعیل قربانی فرزند ابراهیم

روز عید قربان بود!
بعد از خواندن نماز عید انجام دادن باقی اعمال با بچه ها تصمیم گرفتیم که یه سری به بهشت زهرا بزنیم!
پشت موتورها نشستیم و هرکدوم دوترک راهی شدیم! ادامه مطلب ...

حکم انفصال از خدمت ( از خاطرات شهید ابراهیم هادی )

حکم انفصال از خدمت ( از خاطرات شهید ابراهیم هادی )

حکم انفصال از خدمت را که دستم دید پرسید: «جریان چیه؟» گفتم: «از نیروهای تربیت بدنی گزارش رسیده که رئیس یکی از فدراسیون ها با قیافه زننده سر کار میاد؛.... ادامه مطلب ...

راز حاجت ( از خاطرات شهید حسین دخانچی )

راز حاجت ( از خاطرات شهید حسین دخانچی )

17 سال جانباز قطع نخاع بود 
خواهر میخواست مشرف بشه عتبات عالیات 
 حاج حسین بهش گفت:سرقبر مسلم(ع) که رفیتید من حاجتی دارم.... ادامه مطلب ...

آب ( خاطره ای از شهید ردانی پور و همرزمانش )

آب ( خاطره ای از شهید ردانی پور و همرزمانش )

بچه ها یکی یکی شهید می شدند. کار مصطفی شده بود سینه خیز رفتن میان مجروحان. آب می خواستند، آب نبود.
با یک کلمن آب برگشت میان بچه ها، به شوق آب رساندن. ادامه مطلب ...

آب ( خاطره ای از شهید ردانی پور و همرزمانش )

آب ( خاطره ای از شهید ردانی پور و همرزمانش )

بچه ها یکی یکی شهید می شدند. کار مصطفی شده بود سینه خیز رفتن میان مجروحان. آب می خواستند، آب نبود.
با یک کلمن آب برگشت میان بچه ها، به شوق آب رساندن. ادامه مطلب ...

آب ( خاطره ای از شهید ردانی پور و همرزمانش )

آب ( خاطره ای از شهید ردانی پور و همرزمانش )

بچه ها یکی یکی شهید می شدند. کار مصطفی شده بود سینه خیز رفتن میان مجروحان. آب می خواستند، آب نبود.
با یک کلمن آب برگشت میان بچه ها، به شوق آب رساندن. ادامه مطلب ...

آب ( خاطره ای از شهید ردانی پور و همرزمانش )

آب ( خاطره ای از شهید ردانی پور و همرزمانش )

بچه ها یکی یکی شهید می شدند. کار مصطفی شده بود سینه خیز رفتن میان مجروحان. آب می خواستند، آب نبود.
با یک کلمن آب برگشت میان بچه ها، به شوق آب رساندن. ادامه مطلب ...

کاش میشد منهم با تو به جبهه بیایم

کاش میشد منهم با تو به جبهه بیایم

آمده بود مرخصی.  داشتیم درباره منطقه حرف میزدیم.  لابه لای صحبت گفتم :کاش میشد من هم به همراهت به جبهه بیایم! ادامه مطلب ...

وصیت من همان جمله حاج همت است

وصیت من همان جمله حاج همت است

یکبار در خانه صحبت وصیتنامه شد، 
به پوستر حاج همت  روی کمدش اشاره کرد و گفت: وصیت من همان جمله حاج همت است  ادامه مطلب ...

وصیت من همان جمله حاج همت است

وصیت من همان جمله حاج همت است

یکبار در خانه صحبت وصیتنامه شد، 
به پوستر حاج همت  روی کمدش اشاره کرد و گفت: وصیت من همان جمله حاج همت است  ادامه مطلب ...

دکترم در قبرستان است ( از خاطرات شهید علی محمدی پور )

دکترم در قبرستان است ( از خاطرات شهید علی محمدی پور )

از طرف بنیاد شهید  دفترچه بیمه درمانی داده بودند . تاریخ دفترچه ام تمام شده بود که بردم عوضش کنم .  ادامه مطلب ...

آقا ملائکه را خیلی به زحمت انداخته ای !

آقا ملائکه را خیلی به زحمت انداخته ای !

در بیت امام‌، مهدی را دیدم و گفتم‌: "آقا مهدی‌! خواب‌های خوشی برایت دیده‌اند ...‌مثل اینکه شما هم ... بله ..." تبسمی کرد و با تعجب پرسید: "چه خبر شده است‌؟" گفتم‌: ... ادامه مطلب ...

صحبت با زمین ( خاطره ای از شهید حسینعلی عالی )

صحبت با زمین ( خاطره ای از شهید حسینعلی عالی )

وقتی مجروح شد، فکر کردیم دیگر به جبهه بر‌نمی‌گردد. بهش گفتیم: «تو دیگر زخمی شده‌ای و وظیفه‌ی خودت را ادا کرده‌ای؛ این‌جا بمان. این‌جا هم کار هست. باید ... ادامه مطلب ...

با یک پا چه کار می توانی کنی؟

با یک پا چه کار می توانی کنی؟

در عملياتي، پاي چپش را تقديم حضرت دوست كرده بود. بعد از بهبودي نسبي، با پاي چوبي، مجدداً عازم منطقه شد. 
روزي در هنگام حمل مهمات، اتومبيل آن‌ها مورد اصابت قرار گرفت و مجيد از اتومبيل به رودخانه پرت شد و پاي چوبي‌اش را آب برد.  ادامه مطلب ...

اردن را دور زدیم! ( از خاطرات شهید  حمید باکری )

اردن را دور زدیم! ( از خاطرات شهید حمید باکری )

در اولین ساعت عملیات خیبر، 900 نفر به اسارت در آمدند . در بین این اسیران ، یک سرتیپ عراقی هم که فرماندهی نیروها را به عهده داشت بود. حمید خطاب به آنها گفت : مواظب خودتان باشید ، اگر .... ادامه مطلب ...

نان خشک ( خاطره ای از شهید حسن باقری )

نان خشک ( خاطره ای از شهید حسن باقری )

عصر بود که از شناسایی آمد. انگار با خاک حمام کرده بود. از غذا پرسید.  ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد