وقتي به خانه مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم .
بچه را عوض مي كرد ، شير برايش درست مي كرد . سفره را مي انداخت و جمع مي كرد ، پابه پاي من مي نشست ، لباس ها را مي شست ، پهن مي كرد ، خشك مي كرد و جمع مي كرد .
ادامه مطلب ...
این دختر صبح ها که از خواب پا می شود ، در فاصله ای که دستش را شسته و مسواک می زند ، یک نفر تختش را مرتب کرده است و لیوان شیر را جلوی در اتاقش آورده اند و قهوه را آماده کرده اند. شما می توانید با این دختر ازدواج کنید ؟ ادامه مطلب ...
جعبه شیرینی را جلو بردم و تعارف کردم. یکی برداشت و گفت: می توانم یکی دیگر هم بردارم؟ گفتم: البته این حرفها چیه سید؟! و سید یک شیرینی دیگر هم برداشت، اما هیچ کدام را نخورد ادامه مطلب ...
چند ماه خونه نیومده بود، یه روز دیدم در می زنند، رفتم پشت در دو نفر بودند، یکیشون گفت: منزل جناب سرهنگ شیرازی همین جاست؟
، دلم هری ریخت، گفتم، حتما برایش اتفاقی افتاده، گفت :
جناب سرهنگ براتون پیغام فرستاده و بعد یه پاکتی بهم داد، اومدم توی حیاط و پاکت رو بازکردم هنوز فکر می کردم خبر شهادتش را برایم آوردند
ادامه مطلب ...
به من میگفت« فاطمه ! این چیه که زنها میپوشند ؟ »
میگفتم « مقنعه را میگویی ؟ »
میگفت : « نمیدانم اسمش چیه
ادامه مطلب ...
با بچهها بسیار دوست بود. دوستی صمیمی و واقعی و تا حد امکان زمانی را به آنها اختصاص میداد. بچهها به این وقت شبانه عادت کرده بودند. وقتی ساعت مقرر میرسید، دخترم بهانه حضورش را میگرفت ادامه مطلب ...
حتی حاضر نبود کولر روشن کند. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون میآمد اما میگفت: «چطور کولر روشن کنم وقتی بچهها در جبهه زیر گرما میجنگند». هر کس میآمد مصطفی میخندید و میگفت: ادامه مطلب ...
صبح زود حمید می خواست بره بیرون، برایش تخم مرغ آب پز کرده بودم، وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود ، همین که تخم مرغ ها را برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش، هم عصبانی بودم که اومده بود تو آشپزخانه هم ترسیده بودم که نکنه طوریش بشه. ادامه مطلب ...
یکبار که برای خرید لباس با محمد علی به خیابون رفته بودیم خریدمون خیلی طول کشید واز صبح تا ظهراز این مغازه به اون مغازه می رفتیم، دوست داشتم لباس دلخواهم را پیدا کنم، با اینکه مشغله ی کاریش خیلی زیاد بود ولی چیزی نگفت، فقط سکوت کرد، بدون اینکه کوچکترین اخمی بکنه یا حرفی بزنه بهم فهموند که.. ادامه مطلب ...
وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه می آمد آن قدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی کشیده بود، جاده ها و بیابانها را برای شناسایی پشت سر گذاشته بود، اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمی داد. می نشست و به من می گفت ادامه مطلب ...
دعوت شده بودیم به یک عروسی. پارچه خریدیم و برش زدم که برای مراسم پیراهن بدوزم، امافرصت نمی شد بدوزمش. شبی که عروسی بود، بی حوصله بودم. گفتم: «منصور، دیدی آخرش نرسیدم اون لباس رو بدوزم؟ دیگه نمی تونم عروسی برم.» منصور گفت: «حالا برو اتاق رو ببین، شاید بتونی بری.» گفتم: «اذیت نکن. آخه چه جوری می شه بدون لباس رفت؟» منصور دستم را گرفت و من را سمت اتاق برد ادامه مطلب ...
وقتی خانه می آمد، خیلی خوش رو بود. با خودش شادی می آورد. زیر لب سوت می زد؛ یک آهنگ خاصی. علامت آمدنش بود. با صدای بلند سلام می داد. بچه ها می دویدند جلو و سلام می کردند. منصور جواب آنها را داده نداده، سراغ من می آمد. هیچ وقت نمی شد من اول سلام کنم. جواب سلامش را که می دادم، ادامه مطلب ...
رفقایم توی بسیج بودند مصطفی ازم خواستگاری کرده. از این طرف و آن طرف به گوشم می رساندند که «قبول نکن، متعصبه».... ادامه مطلب ...
وقتی نبود،وقتی منطقه بود و مدتها می شد که من و بچه ها نمی دیدمش،دلم می گرفت.توی خیابان زن ها و مرد ها را می دیدم که دست در دست هم راه می روند،غصه ام می شد.زن شوهر می خواهد بالای سرش باشد.
می گفتم:«تو اصلا می خواستی این کاره بشوی چرا آمدی مرا گرفتی؟»
ادامه مطلب ...
برای دیدن من و بچه آمد قزوین .از خوشحالی این که بچه دار شده از همان دم در بیمارستان به پرستار ها و خدمتکارها پول داده بود ادامه مطلب ...
یادم هست بعد از عملیات خیبر ایشان دیر وقت آمد خانه؛سر تا پایش شنی و خاکی بود.خیلی خسته بود.آنقدر خسته که با پوتین سر سفره نشست.تا من غذا را آماده کنم،ایشان سر سفره خوابش برد.آمدم و آرام پوتینهایش را در آوردم که بیدار شد و با لحن خاصی گفت: ادامه مطلب ...
3روز بعد از تولد فرزندم مهدی، ساعت 3 صبح از منطقه برگشت، عوض اینکه برود سراغ بچه، آمد پیش من و گفت: «تو حالت خوبست ژیلا، چیزی کم و کسری نداری بروم برات بخرم؟ گفتم: الان؟ (3 صبح بود) گفت: خوب آره هر چیزی بخواهی بدو می روم،
می گیرم، می آورم.»
ادامه مطلب ...
تواضع و فروتنی عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می شدم، بلند میشد و به قامت میایستاد.
یک روز وقتی وارد شدم روی زانوانش ایستاد. ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟
ادامه مطلب ...
تا آمدن مهمانها برای مراسم عقد توی اتاق تنها بودیم،
مُهر خواست،
ادامه مطلب ...
اولین سال بعد از شهادت شهید زمستان سرد شده بود و خلاصه اولین برف زمستان بر زمین نشست . یک شب پدر شوهرم آمد ، خیلی نا آرام گفت : عروس گلم ، ناصر به تو قول داده که چیزی بخره و نخریده ؟ ادامه مطلب ...