اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
زمان جنگ وقتی فرمانده نیروی زمینی بود، چند ماه خونه نیومده بود،
یه روز دیدم در می زنند، رفتم پشت در دو نفر بودند،
یکیشون گفت: منزل جناب سرهنگ شیرازی همین جاست؟،
دلم هری ریخت، گفتم، حتما برایش اتفاقی افتاده،
گفت : جناب سرهنگ براتون پیغام فرستاده و بعد یه پاکتی بهم داد،
اومدم توی حیاط و پاکت رو بازکردم هنوز فکر می کردم خبر شهادتش را برایم آوردند، آن را باز کردم ،
یه نامه توش بود با یه انگشتر عقیق، در آن نامه نوشته بود: "برای تشکر از زحمت های تو، همیشه دعات می کنم"،
ازخوشحالی اشک توی چشمام جمع شد.