اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
صبح زود حمید می خواست بره بیرون، برایش تخم مرغ آب پز کرده بودم،
وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود ،
همین که تخم مرغ ها را برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش،
هم عصبانی بودم که اومده بود تو آشپزخانه هم ترسیده بودم که نکنه طوریش بشه.
حمید سریع خودشو رسوند تو آشپزخانه و با خونسردی بهم گفت : آروم باش ،
تا تو آروم نشی بچه رو دکتر نمی برم، این قدر با نرمی و خونسردی باهام حرف زد تا آروم شدم،
یه هفته تموم می بردش دکتر بهم می گفت :
دیدی خودتو بیخود ناراحت کردی دیدی بچه خوب شد.