شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

ماه شب عملیات

اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
ماه شب عملیات
چشم از آسمان نمي‌گرفت. يك ريز اشك مي‌ريخت. طاقتم طاق شد.
- چي شده حاجي؟
جواب نداد. خط نگاهش را گرفتم. اول نفهميدم،‌ ولي بعد چرا. آسمان داشت بچه‌ها را همراهي مي‌كرد. وقتي مي‌رسيدند به دشت،‌ ماه مي‌رفت پشت ابرها. وقتي مي‌خواستند از رودخانه رد شوند و نور مي‌خواستند،‌ بيرون مي‌آمد.
پشت بي‌سيم گفت «متوجه ماه هم باشين.»
پنج دقيقه‌ي بعد،‌صداي گريه‌ي فرمان‌ده‌ها از پشت بي‌سيم مي‌آمد.

مطالب دیگر از این اشخاص

پیام کاربران

ابوالفضل ( بررسی نشده ) 3 سال قبل عالی پاسخ
لوگوی سایت ابر و باد