اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
زوتر از هر روز آمد خانه؛ اخمو و دمق. ميگفت ديگر برنميگردد سر كار، به آن ميوهفروشي. آخر اوستا سرش داد زده بود.
خم شد صورتش را بوسيد و آهسته صداش كرد. ابراهيم بيدار شد، نشست.
اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتي آن روز را از دل او درآورد و بَرش گرداند سر كار.
اوستا ميگفت «صد بار اين بچه را امتحان كردم؛ پول زير شيشهي ميز گذاشتم،توي دخل دم دست گذاشتم. ولي يه بار نديدم اين بچه خطا كنه.»