شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

میوه فروشی ( از خاطرات شهید همت )

اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
میوه فروشی ( از خاطرات شهید همت )
زوتر از هر روز آمد خانه؛‌ اخمو و دمق. مي‌گفت ديگر برنمي‌گردد سر كار، به آن ميوه‌فروشي. آخر اوستا سرش داد زده بود.

خم شد صورتش را بوسيد و آهسته صداش كرد. ابراهيم بيدار شد،‌ نشست.

اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتي آن روز را از دل او درآورد و بَرش گرداند سر كار.

اوستا مي‌گفت «صد بار اين بچه را امتحان كردم؛‌ پول زير شيشه‌ي ميز گذاشتم،‌توي دخل دم دست گذاشتم. ولي يه بار نديدم اين بچه خطا كنه.»

موضوعات

مطالب دیگر از این اشخاص

پیام کاربران

لوگوی سایت ابر و باد