اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
افسر نزار جدی بود.
از آن سنگدلها.
از کنارشان رد میشد که حاجآقا از صف بیرون آمد و گیوهای که بچهها بافته بودند داد دستش.
تعجب کرد پرسید این چیه؟
حاجآقا گفت هدیه است برای شما.
چند لحظهای مکث کرد نگاهی به حاجآقا انداخت و نگاهی به گیوه،
دستش را بالا آورد احترام نظامی گذاشت و بیرون رفت.