پیامهای تسلیت از هر طرف به خانه سیدعباس ابوترابی میرسید. از بیت امام تا مقامات لشکری و کشوری. با این حال همسر و مادرش سیاه تنشان نکردند میدانستند زنده است.... ادامه مطلب ...
آن روز عراقیها بدجوری کتمان زدند. بدتر از همیشه. گوشه اردوگاه سرم را گذاشته بودم روی زانویم انگار خوابم برد. توی خواب دیدم .... ادامه مطلب ...
یک نهجالبلاغه به ما دادند. حاجآقا گفت: «فردا صبح این کتاب را میبرند بیاین حفظش کنیم» .....
ادامه مطلب ...
محرم بود. همه چیز ممنوع شده بود، نه میتوانستیم سینه بزنیم نه نوحه بخوانیم نه کار دیگری. ... ادامه مطلب ...
هر وقت با خیزران میزدند، بعدش روضه حضرت زینب میخواند و گریه میکرد. ... ادامه مطلب ...
افسر نزار جدی بود. از آن سنگدلها. از کنارشان رد میشد که حاجآقا از صف بیرون آمد و .... ادامه مطلب ...
چند بار حاجآقا دنبالش فرستاد نیامد. سردسته منافقین اردوگاه بود. پیغام هم داد به ابوترابی بگو اگه بیای پاتو میشکنم. ...
ادامه مطلب ...
برای نمایندگی مجلس شورای اسلامی کاندید شده بود، رفتیم دنبالش تا به برنامههای تبلیغات سر و سامان بدهیم، ....
ادامه مطلب ...
جلوی مجلس عبایش را پهن کرده بود و نشسته بود و به حرف مردم گوش میکرد. .... ادامه مطلب ...
دو دست لباس داشت که همیشه هم تمیز بودند. یک روز وصله لباسش را دیدم، .... ادامه مطلب ...
یکی از آزادهها آمده بود پیشش، گفت: «حاجآقا مشکل مسکن آزادههای تهران حل نشده شما که با بیت تماس دارید .... ادامه مطلب ...