اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
آن روز عراقیها بدجوری کتمان زدند. بدتر از همیشه.
گوشه اردوگاه سرم را گذاشته بودم روی زانویم انگار خوابم برد.
توی خواب دیدم بانوی محجبهای آمد جلو گفت: «ناراحت نباش فردا پسرم علیاکبر میآید»
چند تا اسیر تازه آوردند گفتند نماینده امام بین آنهاست.
از یکیشان پرسیدم: «اسم شما چیه؟»
گفت: «علیاکبر آقا جان».