اگر بین بسیجی ها حرفی می شد می گفت « برای این حرف ها بهم تهمت نزنید. این تهمت ها فردا باعث تهمت های بزرگتری می شه. اگه از دست هم ناراحت شدید، دو رکعت نماز بخوانید ادامه مطلب ...
با بچهها بسیار دوست بود. دوستی صمیمی و واقعی و تا حد امکان زمانی را به آنها اختصاص میداد. بچهها به این وقت شبانه عادت کرده بودند. وقتی ساعت مقرر میرسید، دخترم بهانه حضورش را میگرفت ادامه مطلب ...
صبح زود حمید می خواست بره بیرون، برایش تخم مرغ آب پز کرده بودم، وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود ، همین که تخم مرغ ها را برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش، هم عصبانی بودم که اومده بود تو آشپزخانه هم ترسیده بودم که نکنه طوریش بشه. ادامه مطلب ...
منصور بعد از ازدواج به من حمید می گفت. این حمید جان و منصور جان گفتن های ما توی فامیل خیلی صدا کرده بود. چند بار هم بهمان اعتراض شد که مثلا بهتر نیست شما توی جمع به هم خانم و آقا بگویید؟ ادامه مطلب ...
مجيد ۱۸ سالش بود كه تصميم گرفت برود جبهه. هر كاري كرديم كه مانع رفتنش بشيم ، فايده اي نداشت.باباش بهش گفت: تو بمون تا من برم ، هر وقت برگشتم تو برو. قبول نمي كرد و مي گفت بايد برم... ادامه مطلب ...
به قول امروزی ها، حاجی خیلی «فدایی» داشت. بچه ها صف کشیده بودند جلوی بیمارستان و سر اهدای کلیه به حاجی، جر و بحث می کردند. هر کسی می خواست قرعه به نام او بیفتد. بچه ها سر از پا نمی شناختند. هر لحظه به تعداد بچه ها اضافه می شد. ادامه مطلب ...
يخته بودند دور و برش و سر و صورت و بازوهاش را ميبوسيدند. هركار ميكردي، نميتوانستي حاجي را از دستشان خلاص كني. انگاردخيل بسته باشند، ولكن نبودند. بارها شده بود حاجي توي هجوممحبت بچهها صدمه ديده بود؛ زيرچشمش كبود شده بود، حتی يكبارانگشتش شكسته بود.
ادامه مطلب ...
باختران كه بوديم جنب مسجد تركان، پيرمردي مغازه داشت كه با انقلاب و اسلام ميانه خوبي نداشت، چهره و لبخند آقا مهدي و احوالپرسي هايشان در پيرمرد تأثير گذاشته بود.
پيرمرد مي گفت: من اصلاً با شماها ميانه خوبي ندارم ولي ...
ادامه مطلب ...
آخرهای آذر بود که آمد . رفتم استقبالش گفت میرود پسرش را ببیند. امدیم دم خانه شان. سپرد بمانم تا برگردد . خیلی طول نکشید که برگشت . از در که آمد بیرون ... ادامه مطلب ...
از محبت پدر به فرزند مگر حس قوی تری هم هست سری آخری که داشت میرفت گفت .... ادامه مطلب ...
افسر نزار جدی بود. از آن سنگدلها. از کنارشان رد میشد که حاجآقا از صف بیرون آمد و .... ادامه مطلب ...
چند بار حاجآقا دنبالش فرستاد نیامد. سردسته منافقین اردوگاه بود. پیغام هم داد به ابوترابی بگو اگه بیای پاتو میشکنم. ...
ادامه مطلب ...
بله درست حدس زده بودم آمده بودن باصطلاح مرا از رفتن به منطقه منصرف کنند! جالب اینکه از همه نوع ابزار هم استفاده می کردند همه گزینه هایشان(!) را روی میز چیده بودند! ادامه مطلب ...
… برادرانم اسلام عزیز احتیاج به جانبازی دارد، بیایید تا خودمان را آماده جان فشانی کنیم. پدر و مادر عزیزم، امروز حسین زمان روح خداست… ادامه مطلب ...
چند کلامی با خواهران و برادران عزیزم،خواهران مهربانم دوستتان دارم. بدانید مهر و محبت همه شما در قلب من بوده و خواهد بود. راه اهل بیت عصمت و طهارت را بروید و نمازتان فراموش نشود. ادامه مطلب ...