اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
زمانی که بعثی های عراقی می خواستنند از اسیر 14 و 15 ساله برای تبلیغات استفاده کنند از او پرسیدند : برای چه درس و مدرسه را رها کردی و آمدی بجنگی؟
گفت: به زور آمدم!
گفتند یعنی تور را به زور این جا آوردند؟
گفت: نه با زور آمدم ، من با پدر و مادرم دعوا کردم تا خودم را به جبهه برسانم
گفتند: یعنی با پدر و مادرت بدی؟
گفت: نه ! من پدر و مادرم را به اندازه چشم هایم دوست دارم .
در این جا بعثی ها فکر کردند بهترین زمان برای تبلیغات است
گفتند : خب پس پدر و مادرت را به اندازه چشم هایت دوست داری . کسی که باعث شد تو به جنگ بیایی و از چشمهایت جدا بشوی چه؟ رهبرت خمینی!
گفت: رهبرم خمینی را به اندازه قلبم دوست دارم .
استخباراتی که بسیار عصبانی شده بود گفت: یعنی چه که به اندازه قلبم دوست دارم؟آن اسیر به ظاهر کوچک ، چنان جواب محکمی داد که همه را متعجب و قلب دشمن را نشانه رفت
گفت : انسان بدون چشم می تواند زندگی کند ولی بدون قلب هرگز....!!!