شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

سرماخوردگی ( از خاطرات شهید باکری )

اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
سرماخوردگی ( از خاطرات شهید باکری )
والفجر یک بود.
با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم .
مرتب بی سیم می زدیم به ش و ازش می پرسیدیم « چی کار کنیم؟»
وسط راه یک نفربر دیدیم. درش باز بود.
نزدیک تر که رفتیم، صدای آقا مهدی را از توش شنیدیم . با بی سیم حرف می زد.
رسیده بودیم دم ماشین فرماندهی . رفتیم به ش سلام بکنیم .
رنگ صورت مثل گچ سفید بود. چشم هایش هم کاسه ی خون .
توی آن گرما یک پتو پیچیده بودبه خودش و مثل بید می لرزید. بد جوری سرما خورده بود.
تا آمدیم حرفی بزنیم، راننده ش گفت « به خدا خودم رو کشتم که نیاد ؛ مگه قبول می کنه؟»

مطالب دیگر از این اشخاص

پیام کاربران

لوگوی سایت ابر و باد