شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات

خواسته ولایت ( از خاطرات شهید علی امرایی )

خواسته ولایت ( از خاطرات شهید علی امرایی )

هرجا که امام خامنه ای امری را می فرمودند در جهت بر آورده کردن خواسته حضرت آقا تلاش می کردند و به طور کلی دربست در اختیار ولایت بود..  ادامه مطلب ...

خواستگاری ( از خاطرات شهید حمید رضا اسدالهی )

خواستگاری ( از خاطرات شهید حمید رضا اسدالهی )

حمیدرضا می گفت اول باید استخاره کنیم. یکبار ناراحت شدم و گفتم من دیگر برایت خواستگاری نمی‌روم. .  ادامه مطلب ...

دفاع از حرم ( از خاطرات شهید حمید رضا اسدالهی )

دفاع از حرم ( از خاطرات شهید حمید رضا اسدالهی )

 به یکباره احساس کردم حضرت زینب(س) کنارم نشسته است و خجالت کشیدم که بگویم پسرم نرو.. ادامه مطلب ...

زیارت اهل بیت ( از خاطرات شهید حمید رضا اسدالهی )

زیارت اهل بیت ( از خاطرات شهید حمید رضا اسدالهی )

چند ماه پیش رفته بود لبنان و با خانواده شهید مغنیه دوست شده بود و باهم رفت و آمد داشتند. همسرش را گذاشته بود لبنان و خودش به سوریه رفته بود. وقتی برگشت گفت  ادامه مطلب ...

با آمریکا دست ندهید ( از خاطرات شهید مسعود عسگری )

با آمریکا دست ندهید ( از خاطرات شهید مسعود عسگری )

وقتی پیکر مسعود را آوردند، مادرش همان دم در به همرزمانش گفت: مسعود من رفت، خدا شما را حفظ کند. مدافع ولایت باشید. شما فریب نخورید و با آمریکا دست ندهید. ادامه مطلب ...

شیطنت ( از خاطرات شهید مسعود عسگری )

شیطنت ( از خاطرات شهید مسعود عسگری )

مسعود خیلی زرنگ و باهوش بود گاهی کنجکاوی‌های زیادی به خرج می‌داد که همه را نگران می‌کرد. در بچگی دوبار برق او را گرفت یک بار سیم کاملا لخت و بدون محافظی را برداشته بود و در این حالی بود  ادامه مطلب ...

رانندگی ( از خاطرات شهید مسعود عسگری )

رانندگی ( از خاطرات شهید مسعود عسگری )

اگر ماشین مستقیم می‌رفت کلی در جمعیت تلفات می‌داد. بچه ماشین را روشن کرده بود چشمش هم که نمی‌دید می‌گفت «رانندگی را پیچاندم رفت».  ادامه مطلب ...

پرواز را انتخاب کرد ( از خاطرات شهید مسعود عسگری )

پرواز را انتخاب کرد ( از خاطرات شهید مسعود عسگری )

​درسش خیلی خوب بود. دیپلمش را که گرفت دانشگاه رفت و الکترونیک خواند. حوالی امتحانات ترم اول دانشگاهش بود که آمد و گفت «می‌خواهم پرواز یاد بگیرم  ادامه مطلب ...

شکلات سوریه ای ( از خاطرات شهید مسعود عسگری )

شکلات سوریه ای ( از خاطرات شهید مسعود عسگری )

​بار اول که به سوریه رفت قبل از عید بود و اصلا به ما چیزی نگفت. دو شب نبود بعدش برگشت. شکلات سوریه‌ای برایمان آورده بود گفتم کجا بودی... ادامه مطلب ...

تلفن مغزی ( از خاطرات شهید مسعود عسگری )

تلفن مغزی ( از خاطرات شهید مسعود عسگری )

وقتی در غیاب مسعود، دلم تنگ می‌شد می‌رفتم به تلفن نگاه می‌کردم می‌گفتم بگذار به مغز مسعود پیام بفرستم می‌گفتم من یک مادر هستم حتما .. ادامه مطلب ...

شرط ازدواج ( از خاطرات شهید ناصر مسلمی سواری )

شرط ازدواج ( از خاطرات شهید ناصر مسلمی سواری )

در اولین جلسه‌ای که با هم صحبت کردیم؛ بی‌مقدمه دو شرط برای ازدواجمان مطرح کرد؛ ادامه مطلب ...

من همه چیز رو طلاق داده ام ( از خاطرات شهید مسلمی سواری )

من همه چیز رو طلاق داده ام ( از خاطرات شهید مسلمی سواری )

طلبه‌ای که همراهمان بود به ناصر گفت: چرا این‌قدر ناراحتی؟ ناصر به او گفته بود: من زن‌، بچه و زندگی و همه چیز دنیا را طلاق داده‌ام؛ فقط یک چیز هنوز در دلم مانده است.. ادامه مطلب ...

حلما کوچولو ( از خاطرات شهید میثم نجفی )

حلما کوچولو ( از خاطرات شهید میثم نجفی )

​روزهای آخر فقط در حال نوشتن بود خیلی خاکی و تو دار بود همش خنده رو لباش بود چند روز مونده بود که بابا بشه خیلی ذوق داشت .. ادامه مطلب ...

لباس مناسب ( از خاطرات شهید مسعود عسگری )

لباس مناسب ( از خاطرات شهید مسعود عسگری )

گفت:مردم همش ما بسیجیارو با لباس نظامی دیدن و می بینند، این بار رو با یه لباس ساده و شاد به مردم خدمت کنیم. ادامه مطلب ...

آخرین دیدار ( از خاطرات شهید رضا کارگر برزی )

آخرین دیدار ( از خاطرات شهید رضا کارگر برزی )

انگار می‌خواست بی‌دغدغه برود و حتما در دلش با همه وداع کرد . البته سه روز قبل از شهادتش تماس گرفت و با من و پدرش صحبت کرد، همه‌اش می‌گفت: ادامه مطلب ...

توصیه ای به شاگرد اهل سنت ( از خاطرات شهید کارگر برزی )

توصیه ای به شاگرد اهل سنت ( از خاطرات شهید کارگر برزی )

در این یادداشت کوتاه شهید رضاکارگربرزی به شاگرد اهل سنت خویش او را براساس دستور قران کریم توصیه به.. ادامه مطلب ...

نحوه ی شهادت ( از خاطرات شهید رضا کارگر برزی )

نحوه ی شهادت ( از خاطرات شهید رضا کارگر برزی )

بعد به به بیمارستان میرسن، مجروحین را با برانکارد به بیمارستان میبرن اما آقا "رضا" با پای خودش به بیمارستان میره که.. ادامه مطلب ...

شهیدی که نمی‌خواست پیش «حاج قاسم» لو برود ( از خاطرات شهید کارگر برزی )

شهیدی که نمی‌خواست پیش «حاج قاسم» لو برود ( از خاطرات شهید کارگر برزی )

حاج قاسم با حالت تعجب رو به فرمانده یگان محل کار رضا کرد. گفت: «چرا به من نگفته بودید که رضا همشهری ماست؟» ادامه مطلب ...

زلزله رودبار ( از خاطرات شهید محمود رضا بیضایی )

زلزله رودبار ( از خاطرات شهید محمود رضا بیضایی )

محمودرضا گفت نه مادر الان وضعیت آنها خیلى اضطرارى است و باید هر چه سریعتر به آنها کمک برسد تا شب دیر میشود من میخواهم.. ادامه مطلب ...

چفیه آقا ( از خاطرات شهید محمود رضا بیضایی )

چفیه آقا ( از خاطرات شهید محمود رضا بیضایی )

وقتی پیکرش را داخل قبر گذاشتم، از طرف همسر معززش گفتند محمودرضا سفارش کرده چفیه‌ای که از آقا گرفته با او دفن شود،جا خوردم نمی‌دانستم از آقا چفیه گرفته.. ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد