اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
چهار ساله بودکه ما به تهران آمده بودیم. میخواستیم جایی برویم پدرش او را در ماشین گذاشته بود و حواسش نبود نباید بچه را تنها در ماشین بگذارد یکهو دیدیم همسایه دارد صدا میزند. گفت بچهتان ماشین را راه انداخته است آن طرف خیابان یک نانوایی بود که پر از جمعیت بود اگر ماشین مستقیم میرفت کلی در جمعیت تلفات میداد. بچه ماشین را روشن کرده بود چشمش هم که نمیدید میگفت «رانندگی را پیچاندم رفت». خدا را شکر آن موقع هیچ ماشینی نیامده بود تا به این ماشین بزند. ماشین داخل جوی آب افتاده بود اگر از روی پل رد میشد به جمیعت جلوی نانوایی حتما صدمه زیادی وارد میکرد. همه اینها نشانه بود یعنی اگر خدا بخواهد یکی را نگه دارد او را از هر نوع بلایی حفظ میکند الحمدلله وقتی بزرگ شد، با افتخار از این دنیا رفت. خدایی نکرده آن موقع اگر او را از دست میدادیم تا عمر داشتیم میسوختیم اما الان هم خدا را شکر و هم به شهادتش افتخار میکنیم.