اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
بار اول که به سوریه رفت قبل از عید بود و اصلا به ما چیزی نگفت.
دو شب نبود بعدش برگشت. شکلات سوریهای برایمان آورده بود گفتم کجا بودی گفت جایی کار داشتیم.گفتم
مسعود من هم مثل خودت میفهمم. گفت مادر فقط به کسی نگو.
من هم برای اینکه کسی متوجه نشود نوار عربی دور شکلاتها را باز کردم تا اگر اقوام از آن خوردند متوجه نشوند از کجا آمده است.
سری دوم که هم رفت گفت «مادر یک ماه و نیم ماموریت داریم» گفتم کجا؟ گفت نمیتوانم بگویم فقط بدان زیارت است.
رفت و یک هفتهای برگشت. گفتم چه شد برگشتی تو که گفتی یک ماهه دیگر میآیی. گفت گاهی فرصتی میشود که برگردیم. سر بزنیم.
چند ساعتی میماند و دوباره میرفت. بار دوم باز هم گفت یک ماه دیر میآیم اما دوباره یک هفته بعد برگشت.
هربار که میخواست برود همین را میگفت که تا یک ماه دیگر برنمیگردم.
اما سری آخر گفت این بار توقع نداشته باش برگردم منتظرم نباش دیگر واقعا یک ماه طول میکشد. گفتم باشد قبول.
گفت تا وقتی اسم مرا از رسانه یا تلویزیونی نگفتهاند به هیچکس نگو که من کجا رفتهام. حتی به پدر و برادر و خواهرش هم هیچ چیز نگفتم.