آهسته گفتم:" اول باید این تیربار را خفه کنیم، بعد نیروها را از دو طرف آرایش داده و بزنیم به خط"جور خاصی پرسید:" دیگه چه کاری باید بکنیم!
ادامه مطلب ...
هنوز هلی کوپتر برای برگشت بلند نشده بود که درگیری سنگینی آغاز شد.20 دقیقه طول کشید تا نیروها آرایش بگیرند و عملیات پاک سازی منطقه را آغاز کنند ادامه مطلب ...
قیافه ام را که دید، گفت:" راستش می ترسم؛ می ترسم توی این بحبوحه ی عملیات،اگه عکسش رو ببینم.. ادامه مطلب ...
وقتی حاج احمد متوسلیان شنید که قرار هست نماینده تام الاختیار بنی صدر از منطقه مریوان بازدید کند، خیلی عصبانی شد و برای جلوگیری از این بازدید با عجله به سمت پادگان حرکت کرد.. ادامه مطلب ...
آب که زلال شد، دیدیم یک تکه لباس از زیر خاک بیرونه. کندیم تا به پیکر سالم شهید رسیدیم.خون تازه از حلقومش بیرون میزد ادامه مطلب ...
پیامهای تسلیت از هر طرف به خانه سیدعباس ابوترابی میرسید. از بیت امام تا مقامات لشکری و کشوری. با این حال همسر و مادرش سیاه تنشان نکردند میدانستند زنده است.... ادامه مطلب ...
آن روز عراقیها بدجوری کتمان زدند. بدتر از همیشه. گوشه اردوگاه سرم را گذاشته بودم روی زانویم انگار خوابم برد. توی خواب دیدم .... ادامه مطلب ...
یک نهجالبلاغه به ما دادند. حاجآقا گفت: «فردا صبح این کتاب را میبرند بیاین حفظش کنیم» .....
ادامه مطلب ...
محرم بود. همه چیز ممنوع شده بود، نه میتوانستیم سینه بزنیم نه نوحه بخوانیم نه کار دیگری. ... ادامه مطلب ...
هر وقت با خیزران میزدند، بعدش روضه حضرت زینب میخواند و گریه میکرد. ... ادامه مطلب ...
افسر نزار جدی بود. از آن سنگدلها. از کنارشان رد میشد که حاجآقا از صف بیرون آمد و .... ادامه مطلب ...
وی از منتظرین واقعی حضرت بقیة الله الاعظم- عجل الله تعالی فرجه الشریف- محسوب می شد.گاهی که مشکلی یا سوالی برایش پیش می آمد، آن را روی کاغذی می نوشت و.. ادامه مطلب ...
عاشورا ! امام حسین تنها است. »برای جا به جایی نیروها از منطقه ی آهودشت به گرم دشت می گفت ادامه مطلب ...
معنیش این است که خدا می خواهد یکی از پسرهایم را عوضش بگیرد.خدا خدا می کردم دختر باشد.
ادامه مطلب ...
چند بار حاجآقا دنبالش فرستاد نیامد. سردسته منافقین اردوگاه بود. پیغام هم داد به ابوترابی بگو اگه بیای پاتو میشکنم. ...
ادامه مطلب ...
برای نمایندگی مجلس شورای اسلامی کاندید شده بود، رفتیم دنبالش تا به برنامههای تبلیغات سر و سامان بدهیم، ....
ادامه مطلب ...
جلوی مجلس عبایش را پهن کرده بود و نشسته بود و به حرف مردم گوش میکرد. .... ادامه مطلب ...
دو دست لباس داشت که همیشه هم تمیز بودند. یک روز وصله لباسش را دیدم، .... ادامه مطلب ...
یکی از آزادهها آمده بود پیشش، گفت: «حاجآقا مشکل مسکن آزادههای تهران حل نشده شما که با بیت تماس دارید .... ادامه مطلب ...
هنگامی که علی اکبر را داخل قبر گذاشتند، او را به علی اکبر حسین (ع) قسم دادم و گفتم: «پسرم! چشمانت را باز کن تا یک بار دیگر تو را ببینم. آن گاه.. ادامه مطلب ...