اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
نزدیک سالگرد شهید هادی ذوالفقاری بود. بنر عکس شهید ذوالفقاری را جلوی مسجد زده بودند. یکبار که از نزدیک مسجد رد شدم حس کردم پاهایم سست شد. توان راه رفتن نداشتم، قبلا هادی را دیده بودم خیلی حالم بد شد. آمدم خانه گفتم حمید آقا عکس شهید ذوالفقاری را که دیدم خیلی حالم بد شد. گفت مادر اگر پسرت شهید شود چه کار میکنی. از سال پیش یک وقتهایی حرف از رفتن میزد. پسرم به عراق و لبنان زیاد رفت و آمد داشت. گفتم حمید مواظب باش لبنان جنگ است؛ میگفت نگران نباش اتفاقی نمیافتد. یا بیشتر مواقع که در ماموریت داخلی بود میگفتم اینقدر همسرت را تنها نگذار.
چند ماه پیش رفته بود لبنان و با خانواده شهید مغنیه دوست شده بود و باهم رفت و آمد داشتند. همسرش را گذاشته بود لبنان و خودش به سوریه رفته بود. وقتی برگشت گفت مادر رفتم حرم حضرت زینب(س) را زیارت کردم چقدر به دلم نشست. تعجب کردم، پرسیدم در جنگ چطور رفتی حرم؟! که جواب داد نه چیزی نبود خیلی راحت زیارت کردم.
هر وقت برای زیارت جایی میرفتیم حمید نمیتوانست دل بکند و دوست نداشت از زیارت برگردد. اگر به مشهد یا جای زیارتی دیگری میرفتیم باید آنقدر معطل میشدیم تا از حرم دل بکند. او خیلی به اهل بیت(ع) علاقه داشت