اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
درسش خیلی خوب بود. دیپلمش را که گرفت دانشگاه رفت و الکترونیک خواند.
حوالی امتحانات ترم اول دانشگاهش بود که آمد و گفت
«میخواهم پرواز یاد بگیرم و باید یک سری کارهای پزشکی برایش انجام بدهم».گفتم مسعود درس داری. گفت
«مادر تو به درس خواندن من ایراد میگیری میدانستم میخواهی بگویی نزدیک امتحان است بنشین درست را بخوان»
کارهای پزشکیاش را شروع کرده بود درس را رها کرد و سراغ پرواز رفت.
بعدش دوباره دانشگاه رفت حقوق قبول شد. اما دوباره رها کرد. هیچوقت آرام نبود هیچ جا نمیتوانست بماند.