اوضاع مالی خوبی نداشتیم ، بخاطر همین تا کلاس چهارم و پنجم بیشتر نمی خواندیم ، مصطفی درسش خوب بود . ادامه مطلب ...
این را وقتی به من گفت که بهش گفتم : چرا نمیرین مرخصی ؟... ادامه مطلب ...
طبقه بالای خانه پدرش ، یک اتاق و اشپزخانه جمع و جوری درست کرده بود
گفتم:مصطفی چرا خونه ی درست و حسابی اجاره نمی کنی ؟...
ادامه مطلب ...
عملیات خیبر انقدر سخت و سنگین بود که بعداز گشت هفت شب در جریزه مجنون ، وقتی به شهید کلهر گفتم: که این هفت شب چگونه گذشت ، پاسخ داد : ... ادامه مطلب ...
عملیات خیبر انقدر سخت و سنگین بود که بعداز گشت هفت شب در جریزه مجنون ، وقتی به شهید کلهر گفتم: که این هفت شب چگونه گذشت ، پاسخ داد : ... ادامه مطلب ...
گونی بزرگی را گذاشته بود روی دوشش و توی سنگرها جیره پخش می کرد.
بچه ها هم با او شوخی می کردند:
ادامه مطلب ...
دست کرد توی جیبش و نامه ای بیرون آورد. حکم فرماندهی سپاه سقز بود. فکر کردم مال خودش است، با خودم گفتم: حتماً می خواد قول بگیره که پشتش باشم و باهاش کار کنم. ادامه مطلب ...
16ساله بود که "آمد" به سوی میعادگاه عشاق. زیرک بود و چابک، فرمانده گردان شد.
در اکثر عملیاتها حضور داشت. با "همت" جبهه ها دمخور بود. ..
ادامه مطلب ...
خیلی قاطع و پیگیر بود. تصمیمش را گرفته بود. میگفت: "هر طور شده باید به جبهه بروم؛ مگر در نهج البلاغه نخوانده اید: جهاد یکی از درهای بهشت است. من باید به جبهه بروم." ادامه مطلب ...
چون جثه شهید بسیار کوچک بود و نمیتوانست موتور سواری بکند با یکی از دوستانش میآمد، وقتی میخواست بایستد، ... ادامه مطلب ...
احمد را همه بچه هاي شاه عبدالعظيم مي شناسند. اويكي از اون داش مشتي هايش بود. از آن لوطي هايي كه امروز خيلي كمتر از آنها مي بينيم. ادامه مطلب ...
سخت ترین دوران زندگی ما تازه بعد از انقلاب و شروع جنگ آغاز شد. سید دیگر در خانه نمی ماند. من بودم و 5 تا بچه قد و نیم قد، ادامه مطلب ...
رفتم پیش جواد محب، فرمانده گروهان خودمان. وارد سنگر شدم. نشستم گوشه سنگر به کارهای محمد (محمدرضا تورجی زاده) فکر می کردم. یادم افتاد در ایام کربلای 5 ... ادامه مطلب ...
خواهر بزرگ ما در آن زمان دانشجوی دانشگاه اصفهان بود. بیشتر اخبار اعتصابات و ... را از طریق او باخبر میشدیم.
در سال 57 محمد با چند جوان انقلابی محل دوست شده بود. یک شب چند نوار کاست از سخنرانیهای امام را به خانه آورد
ادامه مطلب ...
من سه سال از او کوچکتر بودم. محمد به کلاس چهارم میرفت. من هم به کلاس اول. اما پدر نه تنها من را ثبتنام نکرد، بلکه به مدرسه رفت و پرونده محمد را هم گرفت!
.خیلی تعجب کردیم. بعد از شام نشسته بودیم دور هم. پدر گفت:مدرسه فردوسی خوب بود. بعد گفت:
ادامه مطلب ...
پنج سال بیشتر نداشت. رفته بودیم منبر مرحوم کافی. بعد از سخنرانی برنامه مداحی بود. همه سینه می زدند.
برگشتیم خانه. محمد رفت داخل انباری. تکه لوله ای را برداشت.
ادامه مطلب ...
محمد رضا که از جبهه که می اومد و واسه چند روز خونه بود ، ماها خیلی از حضورش خوشحال بودیم . میدیدم نماز شب میخونه و حال عجیبی داره ! یه جوری شرمنده خداست و زاری میکنه که انگار بزرگترین گناه رو در طول روز انجام داده .
ادامه مطلب ...
بچه مدرسه ای بودم. مذهبی و مقید نبودم اما پسر بغل دستیم تو کلاس مومن بود. یه روز چند تا نوار دستش دیدم پرسیدم اینا چیه؟ گفت: اینا مناجات و مداحیه. با اینکه اهلش نبودم از رو کنجکاوی گفتم میدی ببرم خونه گوش بدم؟ ....تا شب یادم رفت اصلا گوش بدم. ادامه مطلب ...
به طرز عجیبی مشکلاتشان حل می شود! مخصوصاً اگر مشکل ازدواج باشد! این را خیلی از جوانهای اصفهانی می دانند. شما کافی است یک شب جمعه بیایی اینجا بسیاری از کسانی که با عنایت این شهید مشکل آنها حل شده حضور دارند. ادامه مطلب ...
از بدی دل بستن به مال دنیا می گفت.
اما قبل از همه خودش به آن عمل می کرد می گفت: .
ادامه مطلب ...