اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
آخرهای آذر بود که آمد . رفتم استقبالش گفت میرود پسرش را ببیند.
آمدیم دم خانه شان. سپرد بمانم تا برگردد .
خیلی طول نکشید که برگشت . از در که آمد بیرون
پرسیدم : علی آقا ! گل پسرت را دیدی ؟
گفت : آره
گفتم : حالا به تو رفته یا به مادرش ؟
گفت نمی دانم
تعجبم را که دید ادامه داد: من که صورتش را نگاه نکردم ، فقط بغلش کردم ـ همین
انتظار هر جمله ای را ذاشتم ، الا این.
گفت : ترسیدم نگاهش کنم ، محبتش نگذارد برگردم